تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا
تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا

در باب بودن یا نبودن

خیلی اتفاقی فیلمی دیدم به نام Gran Torino و نظرم راجع به اینکه فیلم دیدن وقت طلف/تلف کردنه عوض شد، یه خورده.

فیلم جالبیه. از Clint Eastwood خوشم میاد به خاطر فیلمای وسترنی که بازی کرده. حیف پیر شده، ای کاش ما آدم ها نه میمردیم نه پیر میشدیم.

خیلی اوقات وقتی به مرگ کسی یا خودم فکر میکنم، میبینم گریه‌ای که بعد از مرگ برای کسی میکنن از روی خودخواهی هست. گریه نمیکنیم چون نگران شرایط و وضعیت اون شخص هستیم، گریه میکنیم چون نگران خودمون هستیم: کی جاشو پر میکنه واسمون؟

حتی مادری که بالا سر جنازه بچش داد و فریاد میکنه تمام حرف حسابش اینه که آقا من بدون بچم نمیتونم زندگی کنم، هیچوقت گریه نمیکنه برای اینکه نگران سرنوشت بچش باشه، گریه نمیکنه و نمیگه کاش اون دنیا که میگن راست باشه و بچم جاش خوب باشه.

و چقدر جالبه که آدم از روی مرگ کسی حس خودخواهیش تحریک بشه، مثل اینکه بری مکه هی حوس/هوس گناه کنی. شگفتا...


پی‌نوشت: البته من نمیدونم تو فکر مادری که داغ بچش رو داره چی میگذره، از روی شواهد و فریاد هاش این نتیجه گیری رو میکنم.

باران عشق

بیشییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییببببببببببببببببببببیبیببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثقبثقبثقبثقبثقبضضضضضضضضضضضضضصصصصصصصصصصصششششششششسسسیشسیبسیبسزرطظطوووطزپرظطپظوظظظظسیششششششششششسیبششسسسبسیشمبشمصثبمشمصثمبشمکثبمثککمشکشکشکمسینبشکیبشنپصشوصپبوصثپبصپب.پشصثببب.شوپ.شوصپثش.وصپو.شوصصصصصصصصصصصصصصصصصصصثپمثبکصصصصصصصصثپبپشپشصو.شث.صشو.وووو.ش.ندثد./ششششششششپثش//صمشصکث/مش/مثثثثثثثثم/شمثش//مثکشصششششجشحصثخثثثثثثثثثثثقخثحقخ۴جششششجصسشسیشجسششگصشگگشسکسکمثثمگبشمثگککککککککککککسمششششششششششسگثکمبکثمکمکمکمگمکممثگشکسثمبببشسکیمبکگسسسسسسسسسسسسسسسسسشگکصمثگبکمگکمثگبثکمکثمبکمکمگمگکمحمگسسسسسسسسسسسکیمبکثگسسسسسسسسسسسیکمبکثگمبثکمبمبگسثیمکسشمکمکمشکمشششکمشکصثمنقبمثنکنمنششکمسشکصکشمصنثمبکثنبمبنکمثثکشنمسکمیکمسکیمنمسیسشسیبیبیکیلیکلسبممسبیشننیششتشسیصکثمقصثکقمقنصرثممصکثصمث نمثثصمثمصمکثمثمقثمقممنصثمکقنصککقصنکصبنکرسنککنصکصنسیبیکبسمینمکسمقنمکسکیمننبمکثمنبمثکصصکمنمنمنمنمننسنننننننبککثححثنسحثحثنبنمثثثثثثثثثثثمسسممممممیننبیمممممممبکککککمییبنمینبمییمبنمینبینبمقخجصثحصجصجصثححثجصحجصججصجثججبثححححححخیسنننننننسیبثبنمنمنمککککمنمککمنمکنککمکخنخککسثبثسککنکنکنکنخنکمنکمثنکسکسمنککسمثنبکسثمنسثنبکسثنبکسیمنبسکخسثبکسکثخخخثکسخکخثنبکخسکخسنسثبککخسکسخثجسجحجسحثگحمبگسمثگسکمگیککسسسکمنکسمنثسکمکسکسسککسثمنثنلقککسکصککضککسکمسیبننلقکثکمممممممکمنکمنکممکممکمکمممکمممنمکمکمکمکمکنمکمنمکمکمنیسسنمییمبکبمینسپپزپزپسکیمبنیمییکمسسمنینیمسسمشنسمیککمنمککمننننکمنییییصنصننبنبینینستکمگ


پی نوشت: گاهی دنیایی شعر و حرف هست که بیان کردنش کار هر کسی نیست، فقط باید چشمانتان را ببندید و فرض کنید پیانو بلدید، و بنوازید.

من چشم آذر، باران عشقش را نواختم



کجایی؟ کتابخانه مرکزی

شروع کردم به زیست خواندن. زیست سال آخر دبیرستان کانادا. برای راهیابی به Medical School واجب هست. و خواندن IELTS( و لعن الله علیه)

دیدم در خانه نمیشود مثل آدم درس خواند. برای همین وسایلم را جمع کردم و راهی یکی از بزرگترین کتابخانه های تورنتو شدم


قدیم ها در تهران وقت هایی که با هم دانشگاه داشتیم، من همیشه زودتر می‌رفتم دانشگاه و کمی در کتابخانه دور میزدم تا برسد، این کار را دوست داشتم.

وقتی میرسید sms میداد کجایی؟ من هم میگفتم کتابخانه مرکزی! با اینکه کلا یک کتابخانه بیشتر نداشت دانشگاه . هم دانشجویان و کادر دانشگاه سر این موضوع توافق داشتند که همین یک کتابخانه کوچک و قدیمی از سرمان هم زیاد هست، ای عجب!

ولی هربار که میگفتم کتابخانه مرکزی هستم، خودم را در کتابخانه واشنگتن، یا آمستردام، با چندین طبقه و کامل ترین آرشیو کتاب دنیا و به زیباترین شکل ممکن تصور میکردم.

امروز حداقل این یک آرزویم برآورده شد و نتیجه آن همه مالیات که پرداخت میشود را دیدم.

کتابخانه در مرکز شهر است. بیرون شلوغ و پر سر و صدا، اما داخل آرام و گرم و نرم

شامل ۵ طبقه هست، و قانون کلیش این هست که هر چه طبقه ها بالاتر میرود سکوت هم بیشتر میشود.

اتاق پیانو، پرینتر سه بعدی، کامپیوترهای مختلف، موزه کتاب‌ها و آثار موسیقی قدیمی، اتاق‌های شیشه ای برای درس خواندن گروهی، امانت دادن لپ‌تاپ و ...

بگذارید تصاویر توصیف کننده باشند :)

  ادامه مطلب ...

عاشق شوید

عاشق شوید!

برادرها، خواهرها عاشق شوید

زندگی به عشق است.عقل به آدم زندگی نمی‌دهد...

عقل به آدم حساب می‌دهد که

چه جور بهتر بخورد،

چه جور بهتر بخوابد،

چه جور بهتر پلاسیده شود،

چه جور بهتر دل مرده باشد...

عشق است که در درون انسان آتش زندگی و شعله‌ی زندگی را بر می‌فروزاند...


-شهید بهشتی


زندگی ناعادلانه‌ی یک درسا

محسن با شور کاذبی جواب داد: "به آقا کیارش". شقایق هم با لبخند ساده ای گفت: "سلام مجدد". نوبت من بود. یادم نمی‌آید لبخند زدم یا نه اما جواب سلامش را دادم. گفت: "جا واسه یه هم قطار قدیمی دارین یا جمعیتون خودمونیه؟" محسن و شقایق با هم جمله‌هایی با مضمون "اختیار داری" و "این چه حرفی هست که میزنی" تعارفش کردند که بنشیند. مثل قدیم ها تمام وسایلش را روی میز گذاشت و باز هم مثل قدیم‌ها گفت: "سخته نشستن با این همه وسیله تو جیب آدم".

آن زمان ها بیشتر از هر دختری بین هم پایه‌هایمان با شقایق گرم میگرفت، کارهایی میکردند که حسادت من را برمی‌انگیخت و حسرت میخوردم که چرا این کارها را با من که عزیزتر از جانش هستم نمی‌کند... برای هم جفتک میگرفتند، با هم همیشه کل کل میکردند، وسط راه کفش هم را لگد میکردند و یک سری شوخی‌های اصطلاحا پشت وانتی روی هم انجام میدادند. یک بار هم وسط یک مراسمی شقایق سطل آبی روی سرش خالی کرد، چقدر قیافه‌اش دیدنی بود آن روز... هر دویشان را حراست خواست و تذکر جدی بهشان داد.

رو کرد به شقایق و گفت: "شریک دزد و رفیق قافله چطوره؟" شقایق هم که انگار فقط منتظر جرقه ای از سوی او بود تا همان بازی‌های بچه گانه را از سر بگیرد...

یکی او میگفت و یکی دیگری، هیچوقت نفهمیدم چه لذتی دارد این کل کل ها برایشان اما چشمانشان که میگفت دارد بهشان خوش میگذرد. محسن دست زیر چانه داشت نکاهشان میکرد و مدام سرش در حال حرکت بین کیارش و شقایق بود. صحنه مضحک اما خنده داری بود، من هم ناخوداگاه در ذهنم داشتم براندازش میکردم ببینم چه فرقی کرده است با ۱۵ سال پیش. تقریبا همان بود، کمی شکم دراورده بود. چقدر بهش گوشزد میکردم که از مردی که شکم دارد بدم می‌آید، اما دیگر دلیلی نداشت برایش مهم باشه که من از چه خوشم می‌آید و از چه بدم. آن موقع اما به خاطر من بهترین باشگاه محله‌شان ثبت نام کرد و هر شب تمرین میکرد تا در نظر من محبوب تر باشد و جذاب تر جلوه کند، شاید هم از ترس اینکه روزی برای دوستی با پسری خوش هیکل او را تنها بگذارم این کار را کرد. که میداند؟ بالاخره پسر هستند، و هیچوقت فکرشان بزرگ نمی‌شود.

هنوز گرم کل کل بودند، ولشان میکردی تا آخر دورهمی کش میدادند. زمان دیر میگذشت و میخواستم زودتر از خودش بگوید! چه میکند؟ کجا زندگی میکند؟ چه بر سرش آمد این چند سال؟ و بعد بنشیند مثل آن قدیم‌ها با چشمانی پر از عشق به داستان و قصه‌های این چند سال من گوش کند. دفترها حرف برای گفتن و داستان برای تعریف کردن برایش ذخیره کرده ام.

با حالتی دوستانه و شاکی و کش دار گفتم: "بسه!"


ادامه دارد

--------------------

دوستان غلط املایی داشت ببخشید، حسش نبود هر برم گوگل کنم :)


زندگی ناعادلانه‌ی یک درسا

وقتی به صورت اتفاقی در مسیر نگاهش قرار گرفت تعجب نکرد، شنیده بود که قرار است بیاید. خودش را برای هر چیزی آماده کرده بود. بی تفاوتی و نادیده گرفته شدن، سلام گرم و صمیمی، نگاه تند و خشمگینانه اش یا ده ها برخورد دیگر. انقدر به واکنش های احتمالی او فکر کرده بود که وقت نشد فکر کند واکنش خودش چه میخواهد باشد. شاید هم میترسید از فکر کردن به این موضوع.

تازه وارد تالار مهمانی شده بود. اواسط مهمانی دیدار مجدد آمده بود، آن زمان ها خوش قرار بود و به موقع سر قرارهایش حاضر میشد.

شروع کرد از همان اول هر که را میدید سلام و احوال میکرد. پسرها را با شوخ طبعی و خندان در آغوش میگرفت و به دخترها که میرسید خودش را جمع و جور میکرد و با خنده سلام سنگینی میکرد و سرش را تا نیمه خم میکرد، به نشانه احترام.

دنبال راه فراری میگشتم، جایی که دیده نشوم. شوق و هیجان و استرس و کنجاکاوی ای که برای دیدار مجددمان داشتم به ناگاه به ترسی بچه‌گانه تبدیل شد. سرم را پایین گرفتم و با همان لیوان نوشیدنی که دستم بود خیلی آرام و بی سر و صدا راه افتادم سمت سرویس بهداشتی. زیر چشمی نگاهی انداختم ببینم متوجه حرکت مسخره‌ام شد یا نه، و ای کاش لااقل آن نگاه لعنتی را نمیکردم. چشم در چشم. من فلسفه و عشق و عرفان نمیدانم، اما میدانم چند صدم ثانیه گره خوردن چشم دو نفر برابری میکند با یک مکالمه طولانی بین روح آن دو شخص.


ایستادم روبروی آینه‌ی سرویس بهداشتی و به خودم خیره شدم. خودم را لعنت کردم که چرا با اینکه میدانستم او هم می‌آید، به این دورهمی لعنتی آمدم! به چشمانم خیره شدم. به این فکر کردم که چقدر آرایشم غلیظ تر از چیزی که انتظار داشتم شد. یاد حرف او افتادم که همیشه بهم گوش زد میکرد بدون آرایش زیباتر هستم. نکند فکر کند از سر لجبازی با اون اینگونه خودم را رنگ کردم؟ خداکند سلیقه‌اش با ۱۵ سال پیش فرق کرده باشد و آرایش دوست داشته باشد. اصلا مگر ممکن است دوست نداشته باشد؟ همه مرد ها دوست دارند...

سوال‌ها و جواب‌ها می‌آمدند و میرفتند...

صدایی دورنم فریاد کشید که "هیچ متوجه هستی داری چیکار میکنی؟ ۱۵ سال گذشته و هردوی شما بچه بودید. اصلا مهم نیست او که بوده و که هست. به خودت بیا دیوانه"


به خودم آمدم و برگشتم به تالار، یا حداقل تظاهر کردم که به خودم آمدم و برگشتم.

دیدمش باز، پشتش به من بود. میان جمعیت با دو سه نفر از پسرها ایستاده بودند و بلند صحبت میکردند و میخندیدند. سلام احوالش را با همه کرده بود گویا.

رفتم به سمت شقایق که روی صندلی ای نشسته بود و با محسن صحبت میکرد. محسن با شیطنتی که دوستش نداشتم گفت: "دیدیش؟". سری تکان دادم که یعنی بله. محسن از آن پسر سمج هاست، ادامه داد: "کروات بنفشم زده که دوست داری" و لبخندی موزمارانه روی لبانش نقش بست. با بی اهمیتی جواب دادم: "آفرین بهش". شقایق گفت "نمیخوای بری سلام کنی؟" محسن بلافاصله جواب داد: "عه عه! بابا زشته! اون بایس بیاد سلام کنه. نه درسا؟". نباید میذاشتم محسن بفهمد این قضیه برایم مهم است وگرنه یا انقدر حرف مفت میزد که اعصابم به هم میریخت یا کاری میکرد که آبرو ریزی شود. پسر خوبیست و چیزی در دلش نیست، اما تا دلتان بخواهد بیشعور هست، برای همین جوابش را ندادم تا دوباره جوابی نشنوم.

نمیدانم چگونه ممکن است که آن شور و هیجان دیدن دوستان قدیم ام با آمادنش به حسی زجر دهنده تبدیل شود، اما شد. چرا انقدر ساده ما انسان ها از حالی به حال دیگر تبدیل میشویم؟


محسن و شقایق از خاطراتشان در مسیر برگشت از دانشگاه به خانه صحبت میکنند و یک سری حقایق ناگفته که تاریخ انقضایشان تمام شده را برای هم باز گو میکنند و به یکدیگر ناسزا میگویند که "آخه تو که میدونستی فلانی برای من مهمه چرا زودتر نگفتی بهم؟ خیلی خری". و من فقط گوش میکنم و سعی میکنم آن دوران فوق‌العاده خوب را تجسم کنم. و چه خاطراتی جالب و خنده داری که روزگاری فکر میکردیم عذاب و زجر الهی هستند... و چه عجیب است ناخدای کشتی زندگی ما آدم ها.

آنها میگفتند و با هم میخندیدیم تا اینکه تن صدایی آشنا از بالای سرم گفت: "سلام"



ادامه دارد...

----------------------------------

پ.ن داستان تخیلی و زاییده ذهن نویسندش هست

سه میلی لیتر اکسیژن کلرولایز شده

به کجا چنین شتابان… گون از نسیم پرسید

دل من گرفته زینجا

هوس سفر نداری... ز غبار این بیابان؟

همه آرزویم اما... چه کنم که بسته پایم

به کــجا چنیـــن شتابان

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم

سفرت به خیر ! اما تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران … برسان سلام ما را

یکی از دراماتیک‌ترین شعرایی که تا حالا خوندم. مخصوصا اون آخرش که میگه:

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران … برسان سلام ما را

یکی این شعرو دوست دارم یکی زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست (کلا دیگه شعری نخوندم که بخوام دوست داشته باشم)

- دوستان ببخشید اگه نظر نمیذارم گاها، مطالعتون میکنم، اما...
- مشغول طراحی یه موتور جستجو برای تلگرام هستم. لذت بخش و سخت هست. تا الان باید تموم میشد اما کمال گراییم نمیذاره. هی میگه باش ور برو اونجوریش کن اینجوریش کن.
- کی گفته "دوری و دوستی" رو؟ من ببینمش فقط...