تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا
تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا

دانشگاه

دانشگاهم رو برای دومین بار عوض کردم

لیستی داره میشه واسه خودش:

1- دانشگاه خوارزمی

2- دانشگاه آزاد تهران جنوب

3- دانشگاه آزاد تهران مرکز


از ساختمونش خوشم میاد. ویوش خوبه :)

دانشجوهاش شباهتی به دانشجو ندارن، یه مشت لات و مدل و ...

کادر دانشگاه بسیار بداخلاق و کار راه ننداز هست

اما در مجموع فک کنم بدم نباشه برای یک ترم

ایشالا ترم بعد کارم درست شه برم

زمستون

زمستون خوب نیست. نه اینکه ذاتا بد باشد ها، نه.

اون اولا خوب بود، اون قدیما که با برفاش بهمون حال میداد، مدرسه‌ها رو تعطیل می‌کرد.

اون موقع‌ها که لای برفای محوطه فاز 3 اکباتان قلت میخوردیم، چمی‌دونستیم زندگی چیه، کار چیه،

زمستون اون وقتایی خوب بود که با تفنگ ساچمه ای تو سرما میوفتادیم دنبال هم،

اون وقتایی که مامان از پشت پنجره داد میزد: "پاشو بیا بالا دوستت زنگ زده". میرفتیم که تلفن جواب بدیم، برمی‌گشت می‌گفت کسی زنگ نزده، خواستم بگم داداشتم بازی بده.

زمستونا خیلی خوب. ما که بزرگ شدیم انگار اونم بزرگ شد. نامهربونی رو یاد گرفت مثل همه آدم بزرگا

دیگه کمتر بهمون با برفهاش حال میداد

بیشتر آلودگی هوا و وارونگی هوا بهمون داد

هوای سرد و خشک و بدون امید بهمون داد.

انگاری اصن میخواد هیچکسی از خونه بیرون نیاد، حال و حوصله کسی رو نداره.

دیگه کیف نمیکنه با صدای خنده‌های بچه‌ها.

انگاری که یه گوشی گرفته باشه دستش و مثل خیلیا بی‌خیال همه چی شده باشه.

یادت بخیر زمستونای دهه هشتاد و هفتاد

همان

رو به اتمام، رو به پایان...

آینده

اینده هر چی هست روشنه

پر از امید

لجنزار خوشبختیه

سرشار از لبخنده

سرشار از بودنه

از گشتن

نگاه کردن

کشف کردن

پنهون کردن

سرگرمی های تموم نشدنی

شخم زدن خاطرات نداشته

در هنگامه ی صبح به تماشای شرق نشستن

به حسرت غرب گریستن

به نداشته ها لبخند زدن

به داشته ها اخم کردن

به ایراد گرفتن

به مغرب و مشرق یکی شدن

به عادت های نو

اینده هر چی هست زیباست

راهی جز زیبا بودن نداره

انتخاب اخرشه



پی نوشت: نوشته دوسال پیش

تحول، شکست

توی این دو سال، هر تحولی که تجربه کردم، آخرش شکست بود.

اوضاع بدتر شد، و آرزو می‌کردم که کاش این تحول اتفاق نمی‌افتاد.

اصولا تحول چیز ترسناک و جذابی هست.

آدم‌های کمی هستن که تحول به نفعشون تموم شده باشه و سینه سپر کنن و با افتخار بگن ما فلان تحول رو انجام دادیم و فلان پیشرفت رو کردیم و...

تحول‌های زندگی من حداقل، افتضاح بود.

جمعه‌های معکوس

تقریبا دو سالی می‌شود که هر جمعه ساعت هفت از خواب بیدار می‌شوم و راهی محل کار می‌شوم.

خسته کننده هست.

به خصوص هنگامیکه بین خواب و بیداری از خانه بیرون می‌زنم و با منظره کوه‌های برفی و آسمان پاک مواجه می‌شوم.

زیر لب، فوحشی نثار این زندگی می‌کنم و راه می‌افتم.


هنگامیکه می‌رسم، تقریبا بیکار هستم تا ساعت شش عصر که باید کاسه کوزه ام را جمع کنم و برگردم خانه.

اسمش را گذاشتم جمعه‌های معکوس،

چون کاملا بلعکس تمام جمعه‌های خوب دوران کودکی‌ام هست.


محمدرضا، محل کار، جمعه‌های معکوس...

نقطه. سر خط

هر مرگی تولدی دارد.

مرگ بدون زاده شدن، عین بی‌عدالتیست.

این وبلاگ، این تلخ تر از قهوه، خیلی وقت پیش ها باید جای دیگری زتده می‌شد، حیات جدیدی را از سر می‌گرفت، به خودش شاخ و برگ می‌گرفت،

روزها و شب‌ها می‌دید و با صدای تیک تاک ساعت میرقصید و فریاد می‌زد که این حیات تمام نشدنیست...

اما دلم نیامد.

هر چه بالا و پایینش کردم دیدم نمی‌شود از کالبدش رد شوم و روحش را جای دیگری فرود آورم.

نمیدانم! شاید برای همین تولد دوباره اش انقدر به طول کشید.

و چه قصه عجیب و غم‌انگیزیست گذشتن...

گذشتن از خانواده، دوستان، خاطرات و ...

امیدوارم روزی یاد بگیرم بگذرم


تولدت مبارک