تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا
تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا

بحث‌های ممنوعه

پورنوگرافی خیلی به صورت سازمان یافته و مرحله به مرحله داره همه رو میبلعه و تفکر پوچ گرایی رو رواج میده. چه جوون‌ها چه زوج‌ها. اصلا آدم میمونه، واقعا حیران و ویران و دست زیر چانه خیره به آفاق. چیزی در تضاد با پورنو اگر سرچ کنید (چه انگلیسی چه فارسی) فقط یه سری نصیحت‌های ساده لوحانه و ساده میاره و کسایی که مطالب رو نوشتن به وضوح معلومه اصلا حرف زدن با جوون امروز رو بلد نیستن: "نکن عزیزم فلانه بهمانه خدا دوست نداره عیسی مسیح ناراحت میشه ازت و ...".

شاید ۱۰۰ سال پیش این حرفا کارساز بود، الان نه ولی. صحبت اینه که آدم‌هایی که خوب آدم رو میخوان علم رسانه رو ندارن یا ترس از مسخره شدن و سرکوب شدن دارن و انحراف‌ها به علمی ترین روش و با تمام قوا دارن پیشتازی میکنن. برای همین یه لیست از تمام سکسولوژیست‌های فارسی زبان تورنتو دراوردم و بعد از IELTS میخوام با تک تکشو تماس بگیرم و ازشون بخوام بیان بشینن به طرز علمی و آماری بگن چرا انحرافا بده یا خوبه، از کیس هاشون و بیمارهاشونو نتایج هر چیزی بگن. اصلا یهو دیدی خوبم گفتن ازشون ولی به نظرم خیلی مهمه یه سایت قوی و "علمی" برای این کار تاسیس بشه. خداروشکر تو هر چی بدم تو کامپیوتر و اینا خوبم.

البته به نظرم ۷۰ ۸۰ درصد مشکل از پدر/مادر هاست (به عنوان یه جوون ۲۳ ساله میگم). نمیدونم انگار خجالت میکشن! روشون نمیشه، با خودشون میگن حتما معلماشون تو مدرسه یادشون میدن، یا فکر میکنن تو اینترنت خودمون یاد گرفتیم. ولی من از اکثر دوستام پرسیدم که آیا خانوادت باهات راجع به مسائل جنسی صحبت کردن تا حالا؟ از حدود ۲۰ نفر دو نفر فقط گفتن آره (که اونم با خنده تعریف میکردن شر شر عرق میریخت بابام) ولی باز دمش گرم به این وظیفه خیلی مهم خودشون پایبند بود. ولی بقیه چی؟ والدین عزیز خیالتون راحت، بشر با کنجکاوی زاده شده، انقدر سایت‌های پورنو رو بالا و پایین میکنیم یا یاد بگیریم!

اجازه بدیدخلاصه آماری که در مجلس سال ۸۸ مطرح شد براتون بیارم(دقت کنید ۸۸ یعنی ۸ سال پیش):

بر اساس این تحقیق، ۱۰۵ هزار و ۴۶ نفر دانش آموز یعنی ۷۴.۳ درصد دارای رابطه «غیر مجاز با جنس مخالف» بوده‌اند.

- از 141552 دانش آموز (دختر و پسر) دوره متوسط در کل کشور تعداد 24889 نفر (17.5 درصد) دارای روابط همجنسگرایی (لواط و مساحقه) بودند.

- سن روسپگیری به 15 سال به بالا رسیده است. تحقیقات دانشگاه شهید بهشتی نشان داده است که آمار روسپیگری بین زنان متاهل بیشتر از مجردهاست و 11 درصد روسپیان شهر تهران با اطلاع همسرانشان دست به روسپیگری می زنند.

۸۰ درصد دختران مورد پرسش در چند دبیرستان دخترانه تهران گفته‌اند که رابطه با جنس مخالف را تجربه کرده‌اند.
- ۴۰ درصد دانش‌آموزان رابطه با جنس مخالف را از ۱۴ سالگی شروع کرده‌اند.
ارتباطِ پیش از دانشگاه دختران و پسران نسبت به ۳۰ سال پیش، سه برابر شده و زمان شروع رابطه جنسی نیز به دوره راهنمایی رسیده است.
باز هم تاکید میکنم این آمار ۸ سال پیش هست.
اگر فرزندی دارید باهاش باید صحبت کنید، حداقلش اینه بعدا راحت تر میتونیم مشکلی اگه داشتیم باهاتون مطرح کنیم. اصلا شاید زودتر ازدواج کردیم، شاید کسی رو میخواییم رومون نمیشه بهتون بگیم.
مسئله سکس به خاطر فرهنگمون، خیلی چیز بزرگ و خطرناک و (بدی) به نظر میاد به اشتباه و همه فکر میکنن حرف نزنیم در موردش تا کسی نشنوه ندونه چیه نره سراغش، اون دوره خیلی وقته تموم شده. اختلاف بین نسل‌ها که میگن همینه.
واقعا هرکی به نوع خودش باید یه کمکی کنه برای خنثی کردن این جریان، و اگر نکنه، هر بار که توی آینه نگاه میکنه یه مقصر میبینه.

سمفونی جدیدم :)

نشستم برا دل خودم با گیتاره یه چیزی زدم شد => این

خیلی ساده و بی شیله پیلس

سعی داشتم یکی از دوستای عشق رپ و اینام خوشش بیاد ازش سلیقه من اینجوری نیست

یه جایی به بعدش تکراری میشه چون حال نداشتم ادامش بدم :))

موسیقی هم نه بلدم نه استعداد نه علاقه به عنوان یه کار تفریحی بشنویدش :))


پی‌نوشت: آقا این نرم‌افزارای ساخت موسیقی چه پیشرفتی کردن تو همین یه ساله

کلی گویی

۱- چند روز دیگه مجددا IELTS دارم. عجب گیری افتادیما آقا... البته خوبیش اینه دیگه اندازه قبل استرس ندارم. دستم اومده چیه و چجوری نمره میدن.

۲- یه گیتار برقی خریدم  البته برقی که میگم اون آدمای عجیب غریبی که مو بلند میکنن و شلوار چرم تنگ میپوشن خالکوبی های عجیب غریب دارن نیاد تو ذهنتون، این شکلیه:

مدلش Dean Evo XM هست. بد نیست خوشم اومده ازش. البته هنوز چیز خوبی باهاش ضبط نکردم که بذارم (خالی میبندم حال ندارم آپلود کنم)

۳- إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا (1) وَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا (2) وَقَالَ الْإِنْسَانُ مَا لَهَا (3) یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا (4) بِأَنَّ رَبَّکَ أَوْحَى لَهَا (5) یَوْمَئِذٍ یَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتَاتًا لِیُرَوْا أَعْمَالَهُمْ (6) فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ (7) وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ (8)

۴- شروع کردم شطرنج بازی کردن باز. یه مصاحبه از بابی فیشر (گنده لات شطرنج دنیا که مرد سال ۲۰۰۸) دیدم. خیلی جالب بود. مصاحبه مال اواخر عمرش بود. میگفت: من از شطرنچ متنفرم و بازی مسخره‌ای شده، شاید ۱۰ یا ۲۰ سال پیش خوب بود اما الان بازی بدیه و نمیخوام بیشتر از راجع بهش صحبت کنم که تبلیغش شه. (الله اکبر) مصاحبه‌گر پرسید از اول متنفر بودی یا یهو متنفر شدی؟ جواب داد: از اول متنفر بودم ولی نمیدونستم، کم کم فهمیدم که ازش متنفرم.

بابی فیشر خیلی (زیاد) از یهودیا بدش میومد و کلی مصاحبه (اکثرا توهین آمیز) دربارشون داشت، فکر کنم برای همین بیچارش کردن، ۱۰ سال زندانی بود و بعدشم گفتن مشکل روانی پیدا کرده و اینا.

به نظرم همه رو با یه آتیش سوزوند. یهودیای خوبی هم هستن که کارای صهیونیسم رو محکوم میکنن و هر سال پرچم اسرائیل رو آتیش میزنن. ولی خب من یه پدرکشتگی خاصی با یهودیا دارم سر جشنی به نام پوریم (تو زمان خشایار شاه به دربار شاه نفوذ کردن و عاشق یه دختره کردنش و مستش کردن و دستور قتل هزاران هزار ایرانی رو گرفتن و به خاک و خون کشیدن همه رو). هالیوود هم با افتخار یه فیلم واسش ساخته و هر بار که بهش فکر میکنم اعصابم به هم میریزه. حالا یهودیا سر اون قتل عام هر سال یه جشنی میگیرن که گفتم اسمشم پوریم هست. یهودیای ایرانی هم جشن میگیرن! که با اعتراض یه سری مردم مواجه شدن تو چند سال اخیر.

راهروی فیزیک

اینکه می‌گویند فلان جا روح دارد راست هست. آن روح بیچاره هم همیشه آنجاست چون چیزی گم کرده، خاطراتی، فردی، لبخندی، یا خودش را. روح بیچاره‌ی او هم بین راهروهای تنگ و تاریک و سرد و طولانی دانشکده فیزیک گیر کرده،

هر چه فریاد میزند که "آقا ۹۲ ای ها چی شدن؟" هیچ کس نمی‌شنود.


ای کاش زمانی وجود نداشت. ای کاش میشد در آن واحد هم پیر بود، هم ترم اولی، هم کودک. ای کاش میشد در آن واحد هم مهر مادری را چشید، هم حس عشق اول را، هم  حس سفید شدن موها را.


۱: دارویی واسه دلتنگی نیست؟

۲: آدم میبینه یه بلاگی دیگه قرار نیست آپدیت شه قلبش می‌شکنه، نمیشکنه؟

۳: اینجا زمستون شروع شد :) برف داریم و سوز

۴: یه دوشیزه ای بود در غم از دست دادن شوهرش هر شب سر ساعت ۹ شب به یادش شوپن مینواخت با پیانو

شازده کوچولو

کتاب شازده کوچولو رو خوندم برای اولین بار در عمرم، به زبان انگلیسی خوندم. یه خورده نثرش امروزی نبود، ولی پیچیده هم نمیومد به چشم.

اول کتاب با کمی گنگی شروع میشه  و این که آدم بزرگا بد هستن و نمیفهمن و بچه ها خوبن و درک میکنن زندگی رو و از این قبیل حرف ها، که من خیلی موافقش نبودم و زود زود میخوندم و رد میکردم. البته از حق نگذریم هوش نویسنده در بیان این مطلب و اثباتش ستودنی هست.

اما قصه از جایی قشنگ شد که داستان شازده کوچولو شروع به گفتن شد (عجب جمله ای). اینکه چی شد دنیای کوچیکش رو ترک کرد و خواست دنیا رو ببینه و توی راه چقدر دلش برای تنها گل توی دنیاش تنگ شد.

تو مسیر از هفت تا سیاره میگذره، که هر سیاره نماینده قشری از جامعه هست. یکی شاه هست، یکی بیزنس من که سرش خیلی شلوغه، یکی کارگری که همش بهش فشار میاد، یکی دانشمند و ...

آخرین سیاره هم زمینه. و مواجه شدن شازده کوچولو با راوی داستان. و داستان هایی که پیش میاد و پایان تلخ و شیرینش. واقعا در حالت احساسی قرار گرفتم انتهای داستان.

البته جدای از داستان عجیب و جالب این کتاب، جملات قصار/غصار/قسار/غسار/قثار/غثار (آقا چه وضعشه آخه) این کتاب خوراک سایت های اجتماعی هستن که انصافا هم بعضیاشون جای تأمل (املای اینو بلد بودم ) دارن. اون جملاتی که بیشتر از همه منو به فکر فرو برد اینا بود:


The house, the stars, the desert-- what gives them their beauty is something that is invisible
They are not the same things for different people. for some, who are travelers, the stars are guides, for others, they are no more than little lights in the sky. For

 others who are scholars, they are problems

If you love a flower that lives on a star, it is sweet to look at the sky at night
این مهم تر از بقیس به نظرم:
It is the time you have wasted for your rose that makes your rose so important
The most beautiful things in the world cannot be seen or touched, they are felt with the heart
کلا اگر وقت داشتید و نخونده بودید، کتاب خوبیه

IELTS

۶ شدم، ۶.۵ باید میشدم.

کج

لحظه هایی در زندگی هست که ای کاش نبودند، حرف هایی زده میشود که ای کاش گفته نشود.

گاهی ساعت ها و ریال ها برای ساخت مجسمه ای صرف میکنی و در وسط راه میبینی با آن چیزی که میخواستی بسیار متفاوت است، میمانی بین ادامه ساخت یا رها کردن کار.

شما بگویید چه باید کرد؟

هوش احساسی

یک کتاب شروع کردم به خوندن در مورد هوش احساسی

خیلی اتفاقی شروع کردم به خوندنش البته، بیشتر به هدف یادگیری لغات جدید انگلیسی بود و علت انتخابم هم رایگان بودنش توی استور آمازون بود :)

کتاب جالبی بود. بیشتر سعی کرد اطلاعات عمومی بده و از این کتاب های بی ارزش و بازاری روانشناسی نبود و مهمتر از همه حجم هم کم بود :)

اما مقوله هوش احساسی. یا به اسم دیگه،‌EQ، خیلی چیز خوبیه دیگه. کی حال داره بگه؟ اصن من بگم، شما حال داری بشینی راجع به هوش احساسی بخونی؟ نه واقعا حال داری؟ معلومه که نداری. پس سخن عشق گو تا که نو شویم...

کلا احساس خودش به خودی خود چیزی خفنیه، هرچی بیشتر هم بهش فکر کنید بیشتر رازآلودتر میشه. مثلا غیرت چیه. اصلا چرا من باید با دیدن یه صحنه یا یه جمله ضربانم تند بشه و فشار خونم بالا بره و خون تو صورتم جمع و شه و غیره. یا لذت. همین لذت لعنتی. چرا با ما این کارو میکنه اخه. چرا من ساعت ها میتونم بشینم فیفا بازی کنم پای کامپیوتر ولی دو دقیقه نمیتونم تمرکز کنم رو درسم. نه واقعا یکی باید جوابگو باشه، هورمون فلان ترشح/ترشه میشه که نشد حرف حساب. چرا ترشه/ترشح میشه خب؟ یا همین عشق خودمون، چرا یه مشت لب و دهن و چشم و گوش و کنار هم جمع کنی از درون آدم حس میکنه چنین و چنان شده و خوابش به هم میریزه و مودی میشه و یا میخواد خودکشی کنه یا خیلی با انگیزه میشه؟ یه مشت جوارح هستن که حالا یه تکونی هم میخورن دیگه. یا اصلا بیا منطقی باشیم، چرا فقط این؟ چرا اون نه؟

 بعد شما فکر کن که احساس تبدیل شه به سرطان. نور علی نور میشه. از درون به خودخوری میوفته موجود دو پا. مثال میزنم، مادر. یکیو از بدنت تغذیه کنی، اونم ۹ ماه! این که اون ۹ ماه زندگی نمیکنی هیچ، تا دو سال بعدش خواب نداری شبا. این دو سال و نه ماه هم هیچی اصلا. بعدش همش صبح صبحونه ظهر ناهار شب شام، غذاشو حاضر کنی مطمئن شی زیادی شور و شیرین و گرم و سرد نشه که خوشش بیاد. همش نگرانش باشی وقتی نیست. واسش بهترینارو بخوای، خودت رو فداش کنی...

یا کسی که میره برای کشورش یا اعتقاداتش میجنگه. چی میشه که بیخیال همه چی میشه و میره واسه مردن؟

کار اونقدر بالا گرفته که پروفسور سمیعی میاد میگه ما هنوز منبع عشق و احساسات برامون ناشناخته هست. ای عجب.

گوگل میگه همه چیز آدم یه سری الگوریتم هستن. عشقش، لذتش، ترسش و ... همه یه سری الگوریتم هستن که همیشه در حال اجرا شدن تو مغزش هستن. (برای همین گوگل استفاده نمیکنم)

اسلام میگه بشر هیچگاه نمیتونه چیزی شبیه خودش بسازه

صهیونیسم میگه خدا شعور و علم داره، شعور رو شیطان به ما عطا کرد (با گاز زدن سیبه) و ما باید علم کسب کنیم تا به خدایی برسیم.

پائولو کوئلو اذعان میداره مرز آدم عشق هست.

فروید میگه جمع کنید بابا عشق سیخی چنده، درد همتون رابطه جنسیه، خلاص.

و کلا هر کسی حس کرده باید یه نظری بده که آقا این حس ها چیه (از جمله خودم)، این ضربان قلب ها. این خوشی ها. این بدبختی ها. اینا چیه؟ و از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود به کجا میروم ای دل ننمایی وطنم.

حالا این وسط یه سری هم سعی داشتن در کنترل بگیرن این بیماری واگیردار و همه گیر هورمونی رو. یه سری از تمام لذات دنیا پرهیز کردن و فقط به معنویات فکر کردن، اسلام گفت موسیقی گوش ندید احساساتتون رو تحت الشعاع قرار میده و غیر واقعی جلوه میده (نظرم با اینه) یه سری هم گفتن بیخیال همه چی فقط احساس (هنگ اور های عزیز).

ولی احساس باکتریه نه ویروس (ممکنه بگید باکتری باعث ایجاد سرطان نمیشه، که خب حالا گیر ندید دیگه میخوام نتیجه گیری کنم :)) )

نبود باکتری بیچاره میکنه آدمو. باکتری های روده نبودن اصلا جذب و حضم/هضم نمیشد غذا. زیادم باشه که معلومه خوب نیست دیگه. متعادل باشیم، خوراک خوب به احساساتمون بدیم، چیپس و پفک به اندازه بخورید، در آخر مسواک هم یادتون نره

طبیعت

صحبت از طبیعت که میشه، صحبت از طبیعت شده.

باد و بارون و طوفان و خشکسالی و یخ بندان هست تا برگای پاییزی و بهار و شکوفه های امید بخش و بوی خاک تازه اوایل پاییز و غیره و ذلک.

خوب و بدش با همه. بعضی وقتا به شکل عذاب روی سرمون خراب میشه بعضی وقتا هم به صورت بهشت تجلی پیدا میکنه.

چه آدم ها که غرق نکرد این طبیعت، چه ریه هایی که با خاک پر شدن وسط طوفان شن. چه خونه هایی که خراب نشدن تو سونامی. چه مردمی که خاکستر نشدن زیر فوران آتش نشان ها.

اما همینه که هست دیگه، بعضی مواقع اوقاتش تلخه، میزنه کاسه کوزه مونو بهم میریزه و نمیخواد ریختمونو ببینه اصلا. بعضی وقتا هم با یه دسته گل میاد کلی ناز میخره و زیباست و بعله و اینها :)

به نظرم خیلی اشتباهه به مادر تشبیه میکنن طبیعت رو. فکر کنم بیشتر به معشوقه شبیه باشه. آدم از عشق هم درس میگیره بالاخره، نه فقط از مادر. ولی روش تدریس طبیعت بیشتر به عشق شبیهه. مادر به آدم یاد میده، از جون مایه میذاره. اما عشق نه، کلی اذیت میکنه، نامهربون هست و حال و حواش معلوم نیست چجوریه، انتظار داره بدونی چشه، ندونی جریمه ای.


امروز رفتیم به یه جای بسیار زیبا، جنگلی بود که از وسطش جاده رد میشد. درخت ها دو طرف جاده برافراشته، استوار و قد کشیده، مسن تر از تاریخ این کشور. انواع حیوانات ( که کم هم وسط جاده نمیومدن). در انتهای جاده دریاچه ای بسیار بزرگ بود که آبش به قدری زلال بود که نگو. داشتم با خودم فکر میکردم. ما چه میکنیم با این معشوقه مان. چه بلایی سرش میاریم با گرمایش زمین و آلودگی و ذباله های هسته ای و شکار بی رویه و غرق شدن کشتی های نفت کش و ...


خدا به دادمان برسد.

عکسهایی از امروز


 

ادامه مطلب ...