- امروز برای دومین بار IELTS دادم. باشد که نمره کافی را کسب کنم.
- یک کتاب دارم میخونم به نام Linux Bible. بسیار خوب و مفیده برای درک عمیق سیستم عامل لینوکس. البته اولش قرار بود صد سال تنهایی گابریل رو زبان اصل بخونم منتها دیدم خیلی وقته کتاب فنی نخوندم و متن صد سال تنهایی نسبتا سنگینه.
- دوشنبه میخوام برم باز برای کلاس زبان رجیستر کنم. اینجا یه مرکزی هست به نام YMCA که کلی ورکشاپ و کلاس زبان رایگان برای افرادی که مهاجرت/محاجرت کردن میذاره. اجرش با عیسی مسیح(سازمان مذهبی کاتولیکی هست)
- Black Friday گذشت و خیلی اتفاق خاصی نیوفتاد :)) اون جور که شلوغش میکنن به نظرم قیمتها رو مقطوع نکرده بودن.
- یه لیست از ۱۰ جای دیدنی تورنتو دراوردم که برم. ضایع هست به نظرم که این فرصت رو داشتم تا این سر دنیا بیام و نرم بچرخم واسه خودم.
به هر حال تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است، که مرا می خواند...
آقا بحث هومسیک شدن و اینا نیست. واقعا از تهران من خوشم میاد جدای دلتنگی.
نه اینکه بگم بچه تهرانم و این حرفاها (تهرانی نیستم اصلا)، ولی یه حس عجیبی بهش دارم. واقعا انگار یه چیزی توش گم کردم، یه چیزی توش جا گذاشتم. که خب البته نمیدونم چیه :))
ولی این شهر با همه ترافیک و دود و امواج پارازیت و اعصاب خوردیاش حال من یکی رو خوب میکرد، خیلی خوب. هر روز خسته و کوفته ساعت نه شب از شرکت راه میوفتادم سمت خونه، همون رانندگی تو حکیم شرق خستگیمو در میکرد. از جلو میلاد که رد میشدم بعضی موقعها میزدم کنار عکس میگرفتم و چند دقیقه تحسین میکردم منظره رو.
تو عاشقیام یا دلشکستنام پا میشدم میرفتم انقلاب و ولیعصر قدم میزدم تا حوالی غروب، حالم سر جاش میومد. اصلا اسم انقلاب و سردر دانشگاه تهران و تئاتر شهر میاد من پرت میشدم تو خاطراتم، ناخودآگاهه.
همین بام تهران، کلی شب ما اونجا به زندگیمون فکر کردیم، خیره شدیم به سوسوی نورای شهر و مثل آدم بزرگای خسته از زندگی به بدبختیامون فکر کردیم و گوش قرض دادیم به درد دل دوستامون.
آقا واقعا من اونجا حالم خوب بود، وقتایی که تازه ۹ شب برنامه میکردیم بریم دور دور ببینیم شهر به کجا میکشونه مارو. میزدیم بیرون میدیدم همت غرب به شرق قفله قفله. حال میکردیم تو ترافیک. نق میزدیم که "بابا زانوم شکست از بس کلاچ گرفتم و ول کردم، ساسان تو بیا بشین".
عجب دورانی بودی تهران. خدا لعنتت کنه تهران. همون کتابفروشیهای انقلاب رو هم شما حساب کنی ۳-۰ از تورنتو جلوتره :) یا اصلا اون چنارای رنگارنگ ولیعصر. یا اون شبی که دعوامون شد میدون تجریش. یا آقا اصلا پاساژ پالادیوم که اون اوایل رفته بودیم گفتن مجردی راه نمیدیم :)) گفتیم بابا به ما میخوره اخه مرد مومن؟ گفت قانونه گفتن اکیپ پسر مجرد راه ندید. گفتیم حاجی بیخیال میخواییم بریم شهر کتاب ما دانشجوییم. گفت دانشجویین که دیگه عمرا :)) پاشدیم رفتیم اونجا از دخترای مردم خواهش تمانا که بیایید بگید ما با شماییم. اونا هم دمشون گرم قبول کردن (پائولو کئلیو - برنده تنهاست رو اون شب خریدم).
بیایید آلبوم بیارم عکس نشونتون بدم توضیح بدم :))
من و ساسان. سروش شمال بود اون شب. بام خونه رژین اینا :) شمال شرقی تهران. چون نزدیک خونه رژین اینا بود. ساسان دلش هوای عشقشو (رژین) میکرد میومدیم اینجا
ادامه مطلب ...