حس نوشتن نیست
نمیدانم به خاطر آشفتگی اوضاع و استرس هست یا به دلیل اینکه هویت من مشخص هست و اگر اسمم را در غول جستجوی گوگل بزنند این وبلاگ هم نمایش داده میشود.
دید من به زندگی هیچوقت بد نبوده و نیست، اما زندگی در یک کشور جدید، رویارویی با فرهنگ جدید و کلی چیز دیگر که واژه هایش الان به ذهنم نمیآید.
اصولا دچار نوعی بی میلی، بی رغبتی، بی انگیزگی و نوع تقریبا خفیفی از افسردگی شدم، حداقل شواهد ظاهریش را به وضوح میتوان در روزمرهام رصد کرد.
چیزهای بیاهمیت برایم بسیار با اهمییت شدهاند و چیزهای مهم را به کل فراموش کردم، مثلا همین دیروز ساعت ها وقت گذاشتم تا بتوانم با وصل کردن قطعات الکترونیکی و برنامه نویسی کردن آنها یک موبایل درست کنم که فقط پیامک ارسال میکند! اما ثانیهای، لغاتی که برای امتحان غریب الوقوع IELTS باید میخواندم نگاه نکردم.
دوست دارم ریشام را اصلاح نکنم، حمام نروم و موهایم را کوتاه نکنم و عینک دودی بزنم و گیتارم را بردارم و از خود میدان آزادی تا انتهای خیابان فردوسی، بیخیال بیپولی و رشد علم و مشکل سربازی و دانشگاه خاک برِ سرِ مفت خور آزاد شوم و بدون فکر به اینکه چه حجمی از زمان و منابع را هدر دادهام، فقط بنوازم.
احتمالا انقدر دایره نت هایی که میشناسم وسیع نیست که کل مسیر را پوشش دهد، اجبار حکم میکند موسیقی تکراری بنوازم و بشنوم.
بند هم ندارم، از آن بندهایی که گیتار را بوسیلهشان آویزان نگه میدارند، یک بار خواستم بخرم گران بود.
اما خب کفش مناسب قدم زنی دارم. خوبی ماجرا اینجاست که کفش گران تر از بند است، حتی میتوانم دستی هم بند را بسازم.
احتمالا اوایل مسیر به دلیل جذابیت کار خیلی خوشم میآید، اواسط رو به پایانش حوصلهام سر میرود، و اواخرش که احتمالا مصادف با غروب میشود غمانگیز است.
غروب همیشه برچسب غم دارد. مخصوصا اگر در جنگلی مانند تهران باشی، با ترافیک هم که مخلوط شود معجونی میشود که هیچ گرسنه و در راه ماندهای حاضر به لب زدن به آن نیست.
و چه ظلمی میکنیم ما مردمان بی فکر به خود، که در تهران زیستگاه گزیدهایم. میان مشتی دیوانهی بی اعصاب که اکثرا اختلالهای رفتاری دارند و ناهنجاری برایشان هنجار است و هر روز بیشتر در منجلاب جهل خود غرق میشوند(مانند خود من).
اسیر شدهایم میان امواج Wi-Fi و امواج موبایل و آنتن های BTS و میدان مغناطیسی حاصل از انتقال برق شهری و امواج تلویزیون و رادیو و بیسیم که خدا میداند هر کدام از این کوفتیها چه بر سر جسم و روانمان میآورند. جایی خواندم میانگین استرسی که روزانه یک دانشجوی ایرانی تحمل میکند برابر با استرسی است که مجانین در بند در سال 1950 میلادی تحمل میکردند. (البته منبع محکمی از این قضیه ندارم)
اگر روزی کارهای شوم، دوست دارم همه این شهر را با متعلقاتش ویران کنم و تمام مردمش را در کورههای آدم سوزی بسوزانم، و چه خبر خوبی خواهد بود زلزلهی بزرگ تهران، احتمالا روزنامه ها تیتر میزنند: "ایران، نفس بکش که نابود شدند!".
هر چه میگذرد و میبینم و میخوانم و فکر میکنم میبینم ایده یک منجی که میآید و همه را نجات میدهد چه زیباست. اسلام هم انگار با من موافق است که قبل از شروع عملیات نجات دنیا اول باید از شر این شهر و مردمانش خلاص شد (در نشانههای ظهور آن بزرگوار زلزله ی بزرگی که تهران را ویران میکند آورده شده).
کمی مغزم خالی شد. ممنون سیستم وبلاگ نویسی
صبح تابستون، وقتی هنوز هوا خنکه، آفتاب کامل بالا نیومده و شهر تو خوابه نازه، یه پسر بچه دبستانی، خوشحال از اینکه مدرسه رفتنی در کار نیست، نشسته کنار پنجره اتاقش و خیره شده به ماشینایی که از اتوبان تهران-کرج میگذرن.
بعضی وقتا هم میشماره ببینه پراید ها بیشتر هستن یا پیکان ها.
منتظره باباش از خواب بیدار شه و بذارتش کلاس فوتبال.
اون پسر بچه منم و الان کلی از اون وقت میگذره، و ای کاش میشد اون روزها تکرار بشن.
چندبار به سرم زده برم یه قدمی بزنم توی اون منطقه، اما امان از مشغله...