تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا
تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا

خواب بوده ام. خواب دیده ام

اینجا بر تخته سنگ

پشت سرم نارنج زار

رودر رو دریا مرا می خواند

سرگردان نگاه می کنم

می آیم می روم

آنگاه در می یابم که همه چیز

یکسان است و با اینحال نیست.

آسمان روشن و آبی

کنون ابر و ملال انگیز

سپید پوشیده بودم با موی سیاه

اکنون سیاه جامه ام با موی سپید

می آیم می روم

می اندیشم که شاید خواب بوده ام

می اندیشم که شاید خواب دیده ام

خواب بوده ام            خواب دیده ام.

عطر برگ های نارنج

چون بوی تلخ خوش کندر

رودر رو دریا مرا می خواند

می اندیشم که شاید خواب بوده ام

می اندیشم که شاید خواب دیده ام

خواب دیده ام

اما همه چیز یکسان است و

با اینحال نیست

آسمان روشن و آبی

کنون تلخ و ملال انگیز

سپید پوشیده بودم با موی سیاه

اکنون سیاه جامه ام با موی سپید

می آیم می روم

می اندیشم که شاید خواب بوده ام

می اندیشم که شاید خواب دیده ام

خواب بوده ام

خواب دیده ام...


شعر از: داود اهری


شهرداد روحانی

چند وقت پیش یکی از عزیزان دل منو به ارکستر سمفونی تهران دعوت کرد و نتیجش یه شب عالی و آشنایی با آقای شهرداد روحانی آهنگ ساز و رهبر ارکستر تهران بود.

پیگیر کارهاش شدم و دیدم چقدر زیبااااا...

این آهنگش خیلی خاص بود گفتم اینجا هم بذارم:

لینک آهنگه

خداحافظ فلات آریایی

تمام شد رفت...

بی تفاوت به همه اشک ها و دلتنگی ها چمدانم را به بار تحویل دادم, سوار هواپیما شدم و رفتم.

حالا جایی نه سرد نه گرم با آب و هوای بسیار متغییر در امریکای شمالی هستم.

هنوز نمیدانم واقعا دلم میخواست بروم یا نه.

هر چه وسیله داشتم با خودم آوردم, میدانم تا مدت ها (تا زمانی که بشود سربازی را خرید) خبری از برگشت نیست.

ولی میان جمع کردن هایم کلی دلتنگی و خاطره و عشق جا گذاشتم, و البته یک گیتار!

خواب

چندیست شب سخت خوابم میبرد. روز و شب ام جابجا شده

شب ها بیدار و هوشیار هستم و صبح ها با صدای تماس دوست و آشنا و مشتری از خواب بیدار میشوم.

دچار روزمرگی و نوعی خانه نشینی زودرس شدم. زن خانه نشینی میگفت : «خانه آدم را میبلعد!»

چه راست میگفت.

روزهای وارانه

حس نوشتن نیست

نمیدانم به خاطر آشفتگی اوضاع و استرس هست یا به دلیل اینکه هویت من مشخص هست و اگر اسمم را در غول جستجوی گوگل بزنند این وبلاگ هم نمایش داده میشود.

دید من به زندگی هیچوقت بد نبوده و نیست، اما زندگی در یک کشور جدید، رویارویی با فرهنگ جدید و کلی چیز دیگر که واژه هایش الان به ذهنم نمی‌آید.

اصولا دچار نوعی بی میلی، بی رغبتی، بی انگیزگی و نوع تقریبا خفیفی از افسردگی شدم، حداقل شواهد ظاهریش را به وضوح می‌توان در روزمره‌ام رصد کرد.

چیزهای بی‌اهمیت برایم بسیار با اهمییت شده‌اند و چیزهای مهم را به کل فراموش کردم، مثلا همین دیروز ساعت ها وقت گذاشتم تا بتوانم با وصل کردن قطعات الکترونیکی و برنامه نویسی کردن آنها یک موبایل درست کنم که فقط پیامک ارسال میکند! اما ثانیه‌ای، لغاتی که برای امتحان غریب الوقوع IELTS باید میخواندم نگاه نکردم.

دوست دارم ریش‌ام را اصلاح نکنم، حمام نروم و موهایم را کوتاه نکنم و عینک دودی بزنم و گیتارم را بردارم و از خود میدان آزادی تا انتهای خیابان فردوسی، بیخیال بی‌پولی و رشد علم و مشکل سربازی و دانشگاه خاک برِ سرِ مفت خور آزاد شوم و بدون فکر به اینکه چه حجمی از زمان و منابع را هدر داده‌ام، فقط بنوازم.

احتمالا انقدر دایره نت هایی که می‌شناسم وسیع نیست که کل مسیر را پوشش دهد، اجبار حکم می‌کند موسیقی تکراری بنوازم و بشنوم.

بند هم ندارم، از آن بندهایی که گیتار را بوسیله‌شان آویزان نگه می‌دارند، یک بار خواستم بخرم گران بود.

اما خب کفش مناسب قدم زنی دارم. خوبی ماجرا اینجاست که کفش گران تر از بند است، حتی می‌توانم دستی هم بند را بسازم.

احتمالا اوایل مسیر به دلیل جذابیت کار خیلی خوشم می‌آید، اواسط رو به پایانش حوصله‌ام سر می‌رود، و اواخرش که احتمالا مصادف با غروب می‌شود غم‌انگیز است.

غروب همیشه برچسب غم دارد. مخصوصا اگر در جنگلی مانند تهران باشی، با ترافیک هم که مخلوط شود معجونی می‌شود که هیچ گرسنه و در راه مانده‌ای حاضر به لب زدن به آن نیست.

و چه ظلمی می‌کنیم ما مردمان بی فکر به خود، که در تهران زیستگاه گزیده‌ایم. میان مشتی دیوانه‌ی بی اعصاب که اکثرا اختلال‌های رفتاری دارند و ناهنجاری برایشان هنجار است و هر روز بیشتر در منجلاب جهل خود غرق می‌شوند(مانند خود من).

اسیر شده‌ایم میان امواج Wi-Fi و امواج موبایل و آنتن های BTS و میدان مغناطیسی حاصل از انتقال برق شهری و امواج تلویزیون و رادیو و بیسیم که خدا میداند هر کدام از این کوفتی‌ها چه بر سر جسم و روانمان می‌آورند. جایی خواندم میانگین استرسی که روزانه یک دانشجوی ایرانی تحمل میکند برابر با استرسی است که مجانین در بند در سال 1950 میلادی تحمل میکردند. (البته منبع محکمی از این قضیه ندارم)

اگر روزی کاره‌ای شوم، دوست دارم همه این شهر را با متعلقاتش ویران کنم و تمام مردمش را در کوره‌های آدم سوزی بسوزانم، و چه خبر خوبی خواهد بود زلزله‌ی بزرگ تهران، احتمالا روزنامه ها تیتر میزنند: "ایران، نفس بکش که نابود شدند!".

هر چه می‌گذرد و میبینم و میخوانم و فکر می‌کنم میبینم ایده یک منجی که می‌آید و همه را نجات می‌دهد چه زیباست. اسلام هم انگار با من موافق است که قبل از شروع عملیات نجات دنیا اول باید از شر این شهر و مردمانش خلاص شد (در نشانه‌های ظهور آن بزرگوار زلزله ی بزرگی که تهران را ویران می‌کند آورده شده).

کمی مغزم خالی شد. ممنون سیستم وبلاگ نویسی


اولین حمله فکری رفتن

صبح تابستون، وقتی هنوز هوا خنکه، آفتاب کامل بالا نیومده و شهر تو خوابه نازه، یه پسر بچه دبستانی، خوشحال از اینکه مدرسه رفتنی در کار نیست، نشسته کنار پنجره اتاقش و خیره شده به ماشینایی که از اتوبان تهران-کرج میگذرن.

بعضی وقتا هم میشماره ببینه پراید ها بیشتر هستن یا پیکان ها.

منتظره باباش از خواب بیدار شه و بذارتش کلاس فوتبال.


اون پسر بچه منم و الان کلی از اون وقت میگذره، و ای کاش می‌شد اون روزها تکرار بشن.

چندبار به سرم زده برم یه قدمی بزنم توی اون منطقه، اما امان از مشغله...



دانشگاه

دانشگاهم رو برای دومین بار عوض کردم

لیستی داره میشه واسه خودش:

1- دانشگاه خوارزمی

2- دانشگاه آزاد تهران جنوب

3- دانشگاه آزاد تهران مرکز


از ساختمونش خوشم میاد. ویوش خوبه :)

دانشجوهاش شباهتی به دانشجو ندارن، یه مشت لات و مدل و ...

کادر دانشگاه بسیار بداخلاق و کار راه ننداز هست

اما در مجموع فک کنم بدم نباشه برای یک ترم

ایشالا ترم بعد کارم درست شه برم

زمستون

زمستون خوب نیست. نه اینکه ذاتا بد باشد ها، نه.

اون اولا خوب بود، اون قدیما که با برفاش بهمون حال میداد، مدرسه‌ها رو تعطیل می‌کرد.

اون موقع‌ها که لای برفای محوطه فاز 3 اکباتان قلت میخوردیم، چمی‌دونستیم زندگی چیه، کار چیه،

زمستون اون وقتایی خوب بود که با تفنگ ساچمه ای تو سرما میوفتادیم دنبال هم،

اون وقتایی که مامان از پشت پنجره داد میزد: "پاشو بیا بالا دوستت زنگ زده". میرفتیم که تلفن جواب بدیم، برمی‌گشت می‌گفت کسی زنگ نزده، خواستم بگم داداشتم بازی بده.

زمستونا خیلی خوب. ما که بزرگ شدیم انگار اونم بزرگ شد. نامهربونی رو یاد گرفت مثل همه آدم بزرگا

دیگه کمتر بهمون با برفهاش حال میداد

بیشتر آلودگی هوا و وارونگی هوا بهمون داد

هوای سرد و خشک و بدون امید بهمون داد.

انگاری اصن میخواد هیچکسی از خونه بیرون نیاد، حال و حوصله کسی رو نداره.

دیگه کیف نمیکنه با صدای خنده‌های بچه‌ها.

انگاری که یه گوشی گرفته باشه دستش و مثل خیلیا بی‌خیال همه چی شده باشه.

یادت بخیر زمستونای دهه هشتاد و هفتاد

همان

رو به اتمام، رو به پایان...

آینده

اینده هر چی هست روشنه

پر از امید

لجنزار خوشبختیه

سرشار از لبخنده

سرشار از بودنه

از گشتن

نگاه کردن

کشف کردن

پنهون کردن

سرگرمی های تموم نشدنی

شخم زدن خاطرات نداشته

در هنگامه ی صبح به تماشای شرق نشستن

به حسرت غرب گریستن

به نداشته ها لبخند زدن

به داشته ها اخم کردن

به ایراد گرفتن

به مغرب و مشرق یکی شدن

به عادت های نو

اینده هر چی هست زیباست

راهی جز زیبا بودن نداره

انتخاب اخرشه



پی نوشت: نوشته دوسال پیش