تمام شد رفت...
بی تفاوت به همه اشک ها و دلتنگی ها چمدانم را به بار تحویل دادم, سوار هواپیما شدم و رفتم.
حالا جایی نه سرد نه گرم با آب و هوای بسیار متغییر در امریکای شمالی هستم.
هنوز نمیدانم واقعا دلم میخواست بروم یا نه.
هر چه وسیله داشتم با خودم آوردم, میدانم تا مدت ها (تا زمانی که بشود سربازی را خرید) خبری از برگشت نیست.
ولی میان جمع کردن هایم کلی دلتنگی و خاطره و عشق جا گذاشتم, و البته یک گیتار!
منم خیلی میترسم هر شب خواب تنها خارج رفتنو میبینم امیدوارم منم وقتی رفتم از پسش بر بیام
ترس همیشه همه چیو سخت تر میکنه :)
سعی کنید خودتونو با چیزی دلگرم کنید
موفق باشید
پس بالاخره رفتی، تو زودتر از ما رفتی ها،مثلا قرار بود ما هم تا حالا رفته باشیم!
امیدوارم حالت در مقصد جدید خوب باشه و خوب بمونه
میبینی کار دنیارو :))
مرسی