ناقص رها کردن، زخمی کردن، نیمه کاره گذاشتن و ...
همه و همه جزئی از صفات من هستند.
کمتر کار مهمی به خاطر دارم که کامل انجامش داده باشم.
تمامی کارها ناقص رها شدهاند.
از طراحی وبسایت تا نوشتن برنامه
از شستن ماشین تا مرتب کردن اتاق
از یادگرفتن نواختن سازی تا گوش کردن موسیقیای
بی نظمی و بی ثباتی دردآوریست
و افسوس...
حبابم رو برداشتم و گذاشتم روی میز کوچیک کنار تختم
با خستگی وصف ناپذیری خزیدم توی تختم
نمیدونم خستگی زیادم به خاطر حبابم هست یا نه
کاش میشد حبابم رو استفاده نکنم یه مدت
نمیدونم چه لجبازی خاصی توی استفاده ازش دارم
همیشه، کل طول روز، دور سرم هست. کمک میکنه
کمک میکنه لجباز باشم، فکر کنم حرف خودم همیشه درسته، کمک میکنه فکر کنم همیشه حق با منه
این اواخرا فهمیدم خیلیا مثل من از این حبابها دارن
احتمالا به اونا هم کمک میکنه
دور سرشون میذارن و واقعی هیچی رو نمیبینن
امروز داشتم با یکی که مثل خودم از این حبابها داشت جر و بحث میکردم
به طرز عجیبی خسته کننده بود بحثمون
کسایی که حباب ندارن خوبن
از روی دلسوزی به آدم لبخند میزنن و بیخیال کش دار کردن قضیه میشن
شاید پیش چشمشون احمق یا بچه به نظر میام
اما، خب، میدونین، حداقلش حرف حرف من میشه
پسر عمویی دارم که اونم از این حبابها میزد
دیگه نمیزنه، از وقتی از زنش جدا شد نمیزنه، میگفت به خاطر حبابش بود که خواستگاری کسی رفت که بهش نمیخورد
دوستم سروش هم به خاطر حبابش یه پیشنهاد کار فوقالعاده رو از دست داد
یا خودم، به خاطر حبابم، درس نخوندم، دانشگاه سراسری رو ول کردم رفتم آزاد، دوستیهایی کردم که نباید میکردم. تنبلیهایی میکنم که...
الان خسته تر از اونی هستم که برم سوزن بیارم، بترکونمش و از شرش راحت شم.
باشه برای فردا...
یلدا چیست؟
شبی بیهوده و معمولی
شبی که نمیدانم چرا انقدر برای همه مهم هست
شبی که تظاهر میکنیم هنوز هم دیگر را دوست داریم
شبی که ادعا میکنیم خانواده ها هنوز صمیمیت دارند
شبی که مدعی میشویم غرق در دنیای مجازی نشدیم
یلدا؛ شب دروغ ها
هدف
چی پشت این کلمه ی 3 حرفی هست که همه رو به جون هم میندازه؟
بعضیا رو به هم نزدیک میکنه
بعضیا رو دور
اصلا هدف رو اولین بار کی به زبون آورد؟
چی تو دلش گذشت؟
لابد خیلی بهش فشار اومده بود که تصمیم گرفت برای اون حس خاصش یه واژه انتخاب کنه
هدف حس هست، مثل عشق، خوشحالی، ناراحتی.
توی هر دوره از تاریخ یه سری از احساسات خیلی تو چشم بودن
انسانیت، عشق به خدا، نفرت
داشتم فکر میکردم تو عصر حاضر احتمالا داره با هدف ما بازی میشه
هیچ کسی نمیدونه داره چیکار میکنه
خیلیا بی هدف هستن
نمیدونم، شاید هدف هم تو یه لحظه، ناگهانی رخ میده
مثل دوست داشتن
ولی تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که همونطور که آدم بدون عشق مرده حساب میشه، بدون هدف هم مرده هست
هستم
میخونم
حرفی ندارم
یکی از دوستان وبلاگی انگار شرایط خوبی نداره
براش دعا میکنم و آرزوی خوشبختی
خوشحال میشدم میتونستم بازم بلاگش رو بخونم
- خیلی وقت ها دوست دارم بگذرم
- از چی؟
-از همه چیز، از تمام دوست های خوب و بد، از سایت های اجتماعی بی هدف، از حس های خوش عاشقانه، از این وبلاگ
- بگذری که به چی برسی؟
- هنوز دقیق نمیدونم، شاید تمام تمرکزم رو گذاشتم روی کار و درامد، شاید رفتم دنبال درس
- میخوایی غرق کنی خودت رو توی کار؟
- من هدف دارم، تلاش کردن رو دوست دارم، به نظرم با آرزو و خیالبافی نمیشه به هدف رسید
- هدف داشتن چه ربطی به گذشتن از همه چیز داره؟
- همه چیز داره از من وقت میگیره، کلاس های دانشگاه به هیچ دردم نمیخوره، اینترنت وقت منو آتیش میزنه، صحبت کردن با اون خیلی وقتم رو میگیره
- وایسا ببینم! با اونم دیگه نمیخوای صحبت کنی؟
- چرا! ولی کمتر و کنترل شده
- میدونی به عنوان یه دختر ازت انتظار داره که باهاش وقت و بی وقت صحبت کنی؟ چجور میخوای بهش بگی؟ بهش فکر کردی؟ به نظرم به رو نمیاره ولی دل چرکی میشه ازت
- آره... یعنی نه. دارم هنوز بهش فکر میکنم، میدونی، گذشتن از همه چیز کار راحتیه، تنها مشکل من هم سر اونه الان
- فقط مواظب باش، کاری نکن بعد ها بگی تنها غریبه ای که دوستم داشت رو رنجوندم از خودم
- آره، میدونم، مرسی
دیشب وقتی داشتم از اون بالا به شهر نگاه میکردم، باورم نمیشد پشت این همه نور خیره کننده، پشت این آرامش شب، چه جنگی در حال رخ دادن بود
واقعا راسته که همه چیز از دور زیباست
اتوبان دیوانه کننده ی حکیم که صبر هر ایوبی رو تموم میکنه، چه فوق العاده به نظر میرسید
میدان آزادی با اون همه آشوب، چه خیره کننده بود
چه جالب بود میدان صادقیه
رقص ماشین ها دور میدان
چه خوب بود تنها نشستن روی چمن های خیس،
ناخودآگاه یاد تهران گردیامون افتادم
یادته اولین عکسی که گرفتیم رو؟ روز جمعه، هوای ابری، میدون هفت تیر، وایسادیم جلوی در بانک بسته و از شیشه که بازتاب ما بود عکس گرفتیم
یادته مخفیگاه رو؟ لای درختا، کنار کانال آب، قایم میشدیم، یادته قانونش رو؟ حرف زدن ممنوع! هر چی داشتیم مینوشتیم واسه هم، آخرش هم کاغذهارو مچاله میکردیم مینداختیم تو کیسه فریزیر، گره میزدیم، مینداختیم تو کانال آب
انقلاب گردی ها،
چقدر پارک نهجل البلاغه رو بالا پایین رفتیم
همین اتوبان لعنتی همت
یادته اولین بار، اینجا سرتو گذاشتی رو شونم؟
نشسته بودیم لب اتوبان،
عجب روزی بود
سروش... سروش موزیک رو یادته؟
توهم "ما برای هنر ساخته شده ایم"
کلاس گیتار من و ویالون تو
تئاتر شهر
آخ آخ...دیدی آخر درست ولیعصر رو نگشتیم
تقصیر تو شد ها، ولیعصر رو تو لیست اضافه کن
چقدر گم میشدم وقتی میرسوندمت تا خونتون
نگارستان رفتن های بعد دانشگاه...
الان که فکر میکنم میبینم حتی اگه توی شلوغی های این شهر گیر کنی
حتی اگر مجبور باشی از صبح تا شب دود و غبار هوا بخوری
حتی اگه صدای "انقلاب انقلاب" گفتن راننده تاکسی ها تمومی نداشته باشه
با همه ی اینا
یه قول دوستی، "تهران عاشقت میکند"
----------------------------------------------
پ.ن شایدم تو منو عاشق تهران کردی
"به کجا چنین شتابان"
گون از نسیم پرسید
"دل من گرفته ز اینجا"
هوس سفر نداری ز غبار این بیایان؟
"..همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم"
به کجا چنین شتابان
به هر آنجا که باشد به جز این سرا، سرایم
سفرت به خیر اما
تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
برسان سلام ما را...