تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا
تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا

آرامش مطلق

پاش لیز خورد و سقوط کرد.

افتاد بین توده ای از برف و یخ

مطمئن نبود جاییش شکسته یا نه

اما دیگه نمیتونست حرکت کنه

داشت شب میشد، از شب های کوهستان میترسید.

تنها کاری که توی اون شرایط میتونست بکنه دعا کردن بود.

شاید یه بالگرد از بالا میدیدش، شاید یه کوهنورد دیگه پیداش میشد، که خیلی بعید بود، یا حداقل خیلی دیر پیداش میکرد...



هوا تاریک شد

پایین تر، انبوهی از درختای کاج بود

هوا سوز داشت، باد بی رحمانه شلاق میزد، سرمای هوا ذره ذره گرمای وجودش رو تغذیه میکرد

از بین کاج ها صدای جیغ زنی رو شنید، ترسید

بدنش بی اختیار میلرزید،

سعی میکرد خودش رو قانع کنه که نجات پیدا میکنه

ناخوداگاه یاد خاطرات زندگش افتاد، انگار میدونست که قراره بره، همه قبل از رفتن یاد خاطراتشون میوفتن

دوران شیرین کودکی

نمره های پایین املا

همبازی های بچگی

مهراد، مریم، متین، سعید.

خیلی دوست داشت دوباره بتونه ببینتشون، اما هیچ نشونی ای ازشون نداشت.

اصرار معلم اول دبستانش برای اینکه مداد رو درست بگیره، آخرش هم نفهمید چرا انقدر براش مهم بود.

راهنمایی، حسادتش به بقییه همکلاسی هاش.

صدای جیغ باز هم تا پوست و استخونش رو به ترس فرو برد

شک کرد که شاید صدای گرگ باشه، یا اصلا شاید صدای باد باشه


انرژی ای براش نمونده بود، کل شب از ترس به خودش میلرزید

خیلی وقت بود چیزی نخورده بود

مرور خاطرات خیلی کند پیش میرفت

تا میخواست روی گذشته تمرکز کند، تخیلش سناریوی مرگ جدیدی را ارائه میداد.

آنجا رسیده بود که کمربند ایمنی هواپیمایش را محکم بست و برای همیشه، چشمش را روی همه چیز بست و رفت.

صورت دوست داشتنی مادربزرگش را فراموش کرد، گرمای صدای پدرش را از یاد برد، رنگ موهای خواهرش یادش نماند و لطافت دستان مادر را جا گذاشت.

فکر میکرد عادت میکند، و کرد.یک سال هر شب قبا از خواب سرش را زیر بالشت میبرد و آنقدر گریه میکرد تا خوابش ببرد. اما به هر حال عادت کرد.

دوستی ژاپنی پیدا کرده بود که فلسفه میخواند، در واقع اگر هم اتاقی نبودند هیچ وقت با هم دوست نمیشدند. روزی را به خاطر آورد که دوستش از او پرسید؟ "میدانی آرامش مطلق یعنی چه؟"

و او در جواب فقط به بالشتش اشاره کرد.




بدنش دیگر نای به خود لرزیدن هم نداشت

صدایی نمیشنید

خیره شده بود به نور خورشیدی که خودش پیدایش نبود

فکرش از مرور از دست رفته ها باز مانده بود و آرام گرفته بود

و جوابی تازه برای آرامش مطلق یافت



نظرات 7 + ارسال نظر
رویا 1395/02/12 ساعت 21:32 http://crazyeyes.blogsky.com

تفاوت شعر و نویسندگی در شیوه برداشت خواننده ست که در شعر صرف بیان احساس به خواننده این اجازه رو میده که برداشت آزاد داشته باشه
به نظر من داستان شما موضوع منسجمی داشت و تصویر ذهنی ایجاد میکرد
جالب بود تبریک می گم

ممنونم :)

مه دخت 1395/02/07 ساعت 09:53

اِاِاِ؟؟راس میگین؟
که اینطور

ها والا :))

مه دخت 1395/02/06 ساعت 22:58

تهران؟
چرا تهران؟
ممنونم...
اما همیشه اون چیزی که ما میخوایم پیش نمیاد
میشه بدونم متولد چه سالی هستین؟اگه اشکالی نداره؟

تهران پر از رازه
بله، البته، 74 شمسی

مه دخت 1395/02/06 ساعت 21:29

برای نوشتن باید یه ذهنِ آروم داشت...همیشه عادت داشتم نوشته هامُ شب بنویسم یا آخرای شب که همه خوابن و یه سکوتِ عجیبی تو دنیا حاکمه
اما الان اینقدر سردر گمم و مبهوت که خودم رو هم فراموش کردم
درضمن من هیچ وقت به اندازه ی شما خوب ننوشتم ...هیچ وقت
شاید یه روزی /یه جایی خودمُ پیدا کردم و ذوقِ دوباره نوشتنم گُل کرد
امیدوار باشین من الکی تعریف نکردم
شاید یه روزی که نویسنده ی مطرحی شدین ، حرفم رو به خاطر بیارین

فقط میخوام واست یه آرزو کنم:
امیدوارم کنکور رو که دادی، دانشگاه تهران دربیای، خوب و با جدیت درساتو بخونی، عاشق شی، با کسی که دوستش داری شونه به شونه به ویترین کتاب فروشی های انقلاب نگاه کنید، بنویسی و بخونی.
پزشک علاقه مند به هنر جالب میشه :)

مه دخت 1395/02/06 ساعت 19:45

به نویسندش بگین:
مه دخت خانوم یه زمانی ذوقِ نوشتن داشتُ مینوشت اما الان...
و اینکه...
اگه ادامه بدن یکی از به نام ها خواهند بود/اینُ به وقتش متوجه میشن

ای کاش میتونستیم نوشته های شما هم بخونیم...
امیدوارم کردین :)
نویسندش گفت

مه دخت 1395/02/06 ساعت 14:36

واقعا؟؟؟
لوس میشین الان اگه بخوام زیادی ازتون تعریف کنم؟ینی از نوعِ نوشتنتون؟
نه نه...
بهترِ که از نویسنده این متن تعریف کنم:
ایشون هرکی که هستن زیادی با ذوق مینویسن و فوق العاده
یا شایدم برای من اینطوریه و اینقدر جذاب....نمیدونم!!!
به هر حال
این یه متنِ کاملا قوی بود از نظر من

نویسندش میگه:
لطف دارین واقعا
شایسته ی این همه تعریف نیست این نوشته
ممنون به هر حال :)

مه دخت 1395/02/06 ساعت 01:05

میشه بدونم اینُ کی نوشته؟

خودم دیگه :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد