رو کرد به پنجره و گفت :"راستی عجب هوایی هست امشب، بریم یه قدمی بزنیم؟"
شقایق گفت "زشت نیست همه اینجان ما بریم بیرون؟"
کیارش گفت "ما کارای قشنگمون چه گلی به سرمون زده که..." صدای خنده شقایق و محسن نذاشت جملهاش را به پایان برساند. با خودم گفتم چه تیکه کلام آشنایی! "کی اینو میگفت همش؟"
شقایق با هیجان گفت: "وای دیوونه یادت نیست؟ فیزیک ۲، طباطبایی، اون استاد بداخلاقه که روسیه درس خونده بود"
محسن گفت: "ولی استاد بودا! خداییش هیچکی تو کل اون خراب شده استیل استادی نداشت جز اون" مکثی کرد و با خنده گفت: "آقا بهش چی میگفتیم؟ طبطب؟" بعد هم هار هار همه خندیدند.
کیارش باز اصرار کرد: "بابا پاشید بریم بیرون حیفه هوا"
شقایق هم باز انکار کرد: "وای کیارش بیخیال بابا"
محسن هم در حمایت از شقایق گفت: "بابا نشستیم حالا، اصلا کی هوای تهران خوب بوده که این بخواد بار دوم باشه"
محسن از آن خستههای روزگار بود، اگر جایی مینشست بلند شدنش با حق تعالی بود. البته خسته اسم مودبانهاش است. برای اینکه خیلی از به زبان آوردنش شرمسار نشویم و خیلی به پسرهای دانشکده رو ندهیم از خسته استفاده میکردیم. ظاهرا همانطور خسته مانده... . به نظرم ما آدمها در طول زندگیمان خیلی عوض نمیشویم، همانطور که قیافمان بزرگ شده همان قیافهی نوزادیمان است، اخلاقمان هم همان بزرگ شدهی اخلاق کودکیمان است. شاید برای همین است که میگویند بعد از سنی، تغییر در اخلاق ناممکن است، و چه ناعادلانه... کاش چیزی شبیه جراحی پلاستیک برای اخلاق وجود داشت.
در همین فکرها و تحلیلها بودم که جناب خسته با حالتی شیطانی فرمودند: "تو و درسا برید ما هم حالا میاییم". ای کاش فرصت و شرایطش بود تا مشتی وسط صورتش مینشاندم و سرش داد میزدم که "تو فکر کردی که هستی؟ دلقک بازی هم حدی دارد! حالم از دلقکهای وقت نشناسی مثل تو به هم میخورد"، اما فقط گفتم: "نه مرسی منم خوبم".
خوبم؟ معلوم است که نه! بعد از ۱۵ سال کنار کسی نشستم که ۲ سال از زندگیام را هر شب و هر روز فکر میکردم قرار است شوهرم باشد و با هم تمام دنیا را بگردیم و به پاریس برویم و با ایفل عکس بگیریم و ۲ سال هر شب با خیال بقل کردن او خوابم میبرد، بعد از ۱۵ سال کنار کسی نشستم که تمام کافههای انقلاب را با هم زیر و رو کردیم و با سنگ فرش به سنگ فرش جلوی در دانشگاه خاطره ساختیم و اسممان را به عنوان یادگاری روی پنجاه و چهارمین چنار غربی ولیعصر هک کردیم، بعد از ۱۵ سال کنار مردی نشستهام که زمانی پسر بچهای ۱۹ ساله بود و من شاهد ۲ سال بزرگتر شدن و تغییراتش بودم.
نداهای درونی شروع شد... چرا آمدی به این دور همی؟ الان چه فکر میکند؟ چرا خوب نیستی؟ او هم خوب نیست؟ چرا اصلا او آمد به این دورهمی؟ ...
تصمیم گرفتم دهقان فداکاری شوم برای این قطار بی انتهای سوالهای بیجواب.
به محسن نگاه کردم و گفتم: "من شقایق رو میدونم، اما شماها رو ازتون خبر نداشتم این مدت، چیکارا کردید؟ اصلا هرکی از خودش بگه"
نفس راحتی کشیدم که بدون لرزش صدا حرفم را بیان کردم.
ادامه دارد؟
پی نوشت: والا دو دل شدم ادامه بدم داستانه رو یا نه. خیلی لوسه :) اصلا من آدم داستان نیستم بابا. یه سناریوای تو کلم بود نوشتم
leilamoments
ادرس اینستام
چی شده؟
من کیم؟
اینجا کجاست؟
من اینستامو ۱۳ هفته هست پاک کردم
درگیری های ذهنی و تصورات از آینده ی دور ، جایی که تخیل جای تجسم رو میگیره!
خیلی فکر کردم ببینم چی میگی، خبر خوب اینکه فهمیدم چی میگی
اره راس میگی :)
نه آقا اوکیه...
شما بنویس...
خوندنش خیلی واسم جذاب و بامزهست...
باشه :)
میخوای تو تمومش کن