تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا
تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا

دکل

- وای اینو، عجب عظمتی داره

- بدو بیا بریم ضرر داره

- گوش کن صدای جریان برق رو، بیا بشینیم زیرش

- دیوونه شدی؟ سرطان میگیری، میمیری

- خب حداقل بذار یه لحظه برم زیرش یه عکس بگیرم بیام

- به خاطر من نه

- چشم


پناهگاه

گرم بود، یه تابستون خیلی گرم.

حوالی متروی بی رحم صادقیه بودیم، اولین باری بود که با هم بیرون میرفتیم.

ماشین خراب شد وسط راه، انگار راضی نبود به این ملاقات. ولی ما اهمییتی ندادیم، ولش کردیم وسط راه و خودمونو رسوندیم به پناهگاه.



پناهگاه برای ما پناهگاه بود، برای بقیه فاضلاب شهری بود،

یادت هست؟ نشستیم روی این سکو،زیر سایه ی خنک درختا گفتم خب بگو ببینم چه خبرا

تفکرات یک گیتار

یک روز معمولی دیگر، می آیند و میروند، جنس چوبم را میپرسند، نام سازنده ام، تعداد فرت هایم و عرض شیطانکم را.

من هم مثل همیشه بی تفاوت به آنها به بیرون نگاه میکنم و مینشینم به تماشای غم ها و شادی ها.

البته از اول بی تفاوت نبودم، قبل تر ها اهمیت میدادم، صاف می ایستادم و لبخند میزدم و خودم را معرفی میکردم

اما هیچ کس، حتی یک نفر هم اهمیت نداد به من، راستش من اینجا دوستان زیادی دارم که بسیار خوش صداتر و خوش اندام تر از من هستند، من هم اگر جای آنها بودم به سادگی سرم میچرخاندم و با چشمانی که برق میزد به بقییه نگاه میکردم، شاید هم مثل خیلی از آنها فریاد برمی آوردم که:" وای خدای من! این را ببین!"

چه میشود کرد، با این مسئله کنار آمدم. دیگر خیلی وقت است رویای نواختن در کنسرت های بزرگ را ندارم. صبح تا شب فقط به خیابان جمهوری نگاه میکنم.

اذیت نمیشوم از اینکار، حتی خسته هم نمیشوم، از زمانی که درختی تنومند بودم عادت داشتم به این کار.

بگذریم... ما عادت داریم.

درست است ما، در واقه ما دو گروه هستیم، گروه لوکس و خوش صدا و قیمت و دیگری گروه سطح پایین و ارزان که فقط برای تازه کار ها تجویز میشویم، و همان طور که احتمالا حدس زدید من جزو سطح پایین هستم. سطح پایین که نه، چجور بگوییم...  اممم فکر کنم مبتدی اسم زیباتری باشد.

بارها و بارها با خودم فکر کردم که اگر حق انتخاب داشتم کدام را انتخاب میکردم، آموزش یک علاقه مند جوان یا ارضاء یک حرفه ای...


جایزه داستان تهران

جایزه داستان تهران چیه؟

جایزه داستان تهران یه مسابقه سالانه هست و همه داستان های کوتاه خودشون رو که مرتبط به شهر تهران هست و وجود نقش تهران توش الزامی هست برای مسابقه ارسال میکنن (عجب جمله بندی ای !)

خیلیا خود شهر تهران رو کاراکتر اصلی میکنن

خیلیا صرفا داستانشونو توی تهران و خیابون هاش جلو میبرن

من عاشق این مسابقه هستم چون من عاشق این شهر هستم


قضیه اینه که همیشه توی یه ماهنامه نسبتا معروف به اسم "داستان همشهری" ( که یکی از خوبای روزگاره) آثار برنده های مسابقه چاپ میشه

امسال به نظرم برنده های اول و دوم اصلا لایق رتبشون نبودن، واقعا نسبت به پارسال بد بود. تا جایی که داستان دوم رو نیمه کاره رها کردم

اما داستان سوم...

"سی کیلومتر" اثر عالیه عطایی...

نمیدونم عالیه عطایی کیه؟ نویسنده هست یا طبق داستانش یک دانشجوی هنر هست

اما میدونم که من عاشق داستانش و شخصیت های توش شدم

داشتم فکر میکردم که ای کاش... ای کاش عالیه عطایی همون دانشجوی هنر دانشگاه تهران باشه و داستانش واقعی باشه

و ای کاش میشد ببینمش.


پ.ن. چه شکست عشقی خوردید، چه کنکوری هستید، چه دیووانه، چه معمولی، "داستان همشهری" رو از دست ندید. تو مترو و تاکسی و اینور اونور خیلی حال میده خوندنش.

پ.ن.2. اینم لینک جایزه داستان تهران : http://dastanetehran.dastanmag.com



آرامش مطلق

پاش لیز خورد و سقوط کرد.

افتاد بین توده ای از برف و یخ

مطمئن نبود جاییش شکسته یا نه

اما دیگه نمیتونست حرکت کنه

داشت شب میشد، از شب های کوهستان میترسید.

تنها کاری که توی اون شرایط میتونست بکنه دعا کردن بود.

شاید یه بالگرد از بالا میدیدش، شاید یه کوهنورد دیگه پیداش میشد، که خیلی بعید بود، یا حداقل خیلی دیر پیداش میکرد...



هوا تاریک شد

پایین تر، انبوهی از درختای کاج بود

هوا سوز داشت، باد بی رحمانه شلاق میزد، سرمای هوا ذره ذره گرمای وجودش رو تغذیه میکرد

از بین کاج ها صدای جیغ زنی رو شنید، ترسید

بدنش بی اختیار میلرزید،

سعی میکرد خودش رو قانع کنه که نجات پیدا میکنه

ناخوداگاه یاد خاطرات زندگش افتاد، انگار میدونست که قراره بره، همه قبل از رفتن یاد خاطراتشون میوفتن

دوران شیرین کودکی

نمره های پایین املا

همبازی های بچگی

مهراد، مریم، متین، سعید.

خیلی دوست داشت دوباره بتونه ببینتشون، اما هیچ نشونی ای ازشون نداشت.

اصرار معلم اول دبستانش برای اینکه مداد رو درست بگیره، آخرش هم نفهمید چرا انقدر براش مهم بود.

راهنمایی، حسادتش به بقییه همکلاسی هاش.

صدای جیغ باز هم تا پوست و استخونش رو به ترس فرو برد

شک کرد که شاید صدای گرگ باشه، یا اصلا شاید صدای باد باشه


انرژی ای براش نمونده بود، کل شب از ترس به خودش میلرزید

خیلی وقت بود چیزی نخورده بود

مرور خاطرات خیلی کند پیش میرفت

تا میخواست روی گذشته تمرکز کند، تخیلش سناریوی مرگ جدیدی را ارائه میداد.

آنجا رسیده بود که کمربند ایمنی هواپیمایش را محکم بست و برای همیشه، چشمش را روی همه چیز بست و رفت.

صورت دوست داشتنی مادربزرگش را فراموش کرد، گرمای صدای پدرش را از یاد برد، رنگ موهای خواهرش یادش نماند و لطافت دستان مادر را جا گذاشت.

فکر میکرد عادت میکند، و کرد.یک سال هر شب قبا از خواب سرش را زیر بالشت میبرد و آنقدر گریه میکرد تا خوابش ببرد. اما به هر حال عادت کرد.

دوستی ژاپنی پیدا کرده بود که فلسفه میخواند، در واقع اگر هم اتاقی نبودند هیچ وقت با هم دوست نمیشدند. روزی را به خاطر آورد که دوستش از او پرسید؟ "میدانی آرامش مطلق یعنی چه؟"

و او در جواب فقط به بالشتش اشاره کرد.




بدنش دیگر نای به خود لرزیدن هم نداشت

صدایی نمیشنید

خیره شده بود به نور خورشیدی که خودش پیدایش نبود

فکرش از مرور از دست رفته ها باز مانده بود و آرام گرفته بود

و جوابی تازه برای آرامش مطلق یافت