تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا
تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا

زندگی ناعادلانه‌ی یک درسا

محسن با شور کاذبی جواب داد: "به آقا کیارش". شقایق هم با لبخند ساده ای گفت: "سلام مجدد". نوبت من بود. یادم نمی‌آید لبخند زدم یا نه اما جواب سلامش را دادم. گفت: "جا واسه یه هم قطار قدیمی دارین یا جمعیتون خودمونیه؟" محسن و شقایق با هم جمله‌هایی با مضمون "اختیار داری" و "این چه حرفی هست که میزنی" تعارفش کردند که بنشیند. مثل قدیم ها تمام وسایلش را روی میز گذاشت و باز هم مثل قدیم‌ها گفت: "سخته نشستن با این همه وسیله تو جیب آدم".

آن زمان ها بیشتر از هر دختری بین هم پایه‌هایمان با شقایق گرم میگرفت، کارهایی میکردند که حسادت من را برمی‌انگیخت و حسرت میخوردم که چرا این کارها را با من که عزیزتر از جانش هستم نمی‌کند... برای هم جفتک میگرفتند، با هم همیشه کل کل میکردند، وسط راه کفش هم را لگد میکردند و یک سری شوخی‌های اصطلاحا پشت وانتی روی هم انجام میدادند. یک بار هم وسط یک مراسمی شقایق سطل آبی روی سرش خالی کرد، چقدر قیافه‌اش دیدنی بود آن روز... هر دویشان را حراست خواست و تذکر جدی بهشان داد.

رو کرد به شقایق و گفت: "شریک دزد و رفیق قافله چطوره؟" شقایق هم که انگار فقط منتظر جرقه ای از سوی او بود تا همان بازی‌های بچه گانه را از سر بگیرد...

یکی او میگفت و یکی دیگری، هیچوقت نفهمیدم چه لذتی دارد این کل کل ها برایشان اما چشمانشان که میگفت دارد بهشان خوش میگذرد. محسن دست زیر چانه داشت نکاهشان میکرد و مدام سرش در حال حرکت بین کیارش و شقایق بود. صحنه مضحک اما خنده داری بود، من هم ناخوداگاه در ذهنم داشتم براندازش میکردم ببینم چه فرقی کرده است با ۱۵ سال پیش. تقریبا همان بود، کمی شکم دراورده بود. چقدر بهش گوشزد میکردم که از مردی که شکم دارد بدم می‌آید، اما دیگر دلیلی نداشت برایش مهم باشه که من از چه خوشم می‌آید و از چه بدم. آن موقع اما به خاطر من بهترین باشگاه محله‌شان ثبت نام کرد و هر شب تمرین میکرد تا در نظر من محبوب تر باشد و جذاب تر جلوه کند، شاید هم از ترس اینکه روزی برای دوستی با پسری خوش هیکل او را تنها بگذارم این کار را کرد. که میداند؟ بالاخره پسر هستند، و هیچوقت فکرشان بزرگ نمی‌شود.

هنوز گرم کل کل بودند، ولشان میکردی تا آخر دورهمی کش میدادند. زمان دیر میگذشت و میخواستم زودتر از خودش بگوید! چه میکند؟ کجا زندگی میکند؟ چه بر سرش آمد این چند سال؟ و بعد بنشیند مثل آن قدیم‌ها با چشمانی پر از عشق به داستان و قصه‌های این چند سال من گوش کند. دفترها حرف برای گفتن و داستان برای تعریف کردن برایش ذخیره کرده ام.

با حالتی دوستانه و شاکی و کش دار گفتم: "بسه!"


ادامه دارد

--------------------

دوستان غلط املایی داشت ببخشید، حسش نبود هر برم گوگل کنم :)


نظرات 5 + ارسال نظر
Sabi gol 1396/09/24 ساعت 02:12

غلطی ندیدم.

خوب افکار یه دخترو به تصویر کشیدی.

خب خداروشکر
مرسی :)

Leyli 1396/09/23 ساعت 14:34

آقا یه پیشنهاد:
واسه تیتر هر قسمت ذکر کن قسمت چندمه :)

باشه
مرسی از پیشنهادت

صحرا 1396/09/22 ساعت 17:26

دیالوگ محوره دیگه. بدک نبود ؛)

میبینم حتما :)

آقاااا...
چرا داری از زبون دختره تعریف می‌کنی؟
واقعا چرا فکر می‌کنی دخترا این‌جوری فکر می‌کنن؟
البته اشتباه نمی‌کنیا. چون حداقل من که همین‌جوری فکر می‌کنم، همین‌مدلی استدلال می‌کنم ولی این شجاعتت واسه تعریف کردن داستان از زبون دختره ستودنیه...

شجاعت نمیخوام فوقش غلط میگم دیگه :)) آره واقعا دخترا اکثرا اینجوری فکر میکنن

صحرا 1396/09/22 ساعت 15:51

غلط املایی ندیدم :)
وای منم از این صمیمیتها با شخص سوم خوشم نمیاد خوب کرد جلوشونو گرفت :))
فیلم زندگی مشترک آقای محمودی و بانو رو دیدم نمیدونم چرا الکی یاد اون افتادم احتمالا به خاطر همین شوخی ها

ندیدمش ولی گذاشتم چند دقیقه اولشو دیدم جالب به نظر میومد
فرخ نژاد که داره باید خوب باشه :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد