تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا
تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا

طبیعت

صحبت از طبیعت که میشه، صحبت از طبیعت شده.

باد و بارون و طوفان و خشکسالی و یخ بندان هست تا برگای پاییزی و بهار و شکوفه های امید بخش و بوی خاک تازه اوایل پاییز و غیره و ذلک.

خوب و بدش با همه. بعضی وقتا به شکل عذاب روی سرمون خراب میشه بعضی وقتا هم به صورت بهشت تجلی پیدا میکنه.

چه آدم ها که غرق نکرد این طبیعت، چه ریه هایی که با خاک پر شدن وسط طوفان شن. چه خونه هایی که خراب نشدن تو سونامی. چه مردمی که خاکستر نشدن زیر فوران آتش نشان ها.

اما همینه که هست دیگه، بعضی مواقع اوقاتش تلخه، میزنه کاسه کوزه مونو بهم میریزه و نمیخواد ریختمونو ببینه اصلا. بعضی وقتا هم با یه دسته گل میاد کلی ناز میخره و زیباست و بعله و اینها :)

به نظرم خیلی اشتباهه به مادر تشبیه میکنن طبیعت رو. فکر کنم بیشتر به معشوقه شبیه باشه. آدم از عشق هم درس میگیره بالاخره، نه فقط از مادر. ولی روش تدریس طبیعت بیشتر به عشق شبیهه. مادر به آدم یاد میده، از جون مایه میذاره. اما عشق نه، کلی اذیت میکنه، نامهربون هست و حال و حواش معلوم نیست چجوریه، انتظار داره بدونی چشه، ندونی جریمه ای.


امروز رفتیم به یه جای بسیار زیبا، جنگلی بود که از وسطش جاده رد میشد. درخت ها دو طرف جاده برافراشته، استوار و قد کشیده، مسن تر از تاریخ این کشور. انواع حیوانات ( که کم هم وسط جاده نمیومدن). در انتهای جاده دریاچه ای بسیار بزرگ بود که آبش به قدری زلال بود که نگو. داشتم با خودم فکر میکردم. ما چه میکنیم با این معشوقه مان. چه بلایی سرش میاریم با گرمایش زمین و آلودگی و ذباله های هسته ای و شکار بی رویه و غرق شدن کشتی های نفت کش و ...


خدا به دادمان برسد.

عکسهایی از امروز


 





نکاتی چند اندر باب مهاجرت:

- آقا من نمیدونم هر کی مهاجرت مثل منه یا نه، اما حس میکنم چون من کانادایی نیستم، اینجا مال نیست. حس خوبی ندارم در مواجه با یه کانادایی الاصل. هی میخوام بگم آقا ببخشید خلاصه ما اومدیم اینجا :) حس جالبی نیست، انگار مال خود آدم نیست اینجا. ایران راحت بودم. میدونستم هر کجا که روم سرای من است :)

- حقیقت اینه که با اینکه کانادا تقریبا همش مهاجر هست، تعدادی هستن که خوششون نمیاد از مهاجرا. ولی یکسری هم سرزمین رو ارث پدرشون نمیدونن و با روی باز ازشون استقبال میکنن و دوست دارن که پیشرفت کنن. مثل معلم زبانمون، مایکل. و چقدر جذابن این آدم ها که نه نژادپرستن نه وطن پرست به معنای اینکه این سرزمین مال بابامه گمشو بیرون :)

- آیا اگه کسی از ملیت یا نژاد دیگه تو ایران زندگی کنه، رفتار ما چجوریه؟ :)

نظرات 9 + ارسال نظر
Baran 1396/08/08 ساعت 12:19 http://haftaflakblue.blogsky.com/

متاسفانه؛باعث وبانی ها مثل زنجیز وصل به قلاده دور وری هاشون هستند....

ای بابا

واسمون از عشق می‌نویسی؟
این روزا، روزای خوبی نبودن. تو بنویس و به همه بگو آقایون عاشقای بهتری تا دخترا...

عشق مرد و زن نداره.
نوشته بعدی فقط به خاطر توئه :))

آقا به جا وررفتن با مدل و قالب وبلاگت پست بذار...
حوصله‌ام سررفت بس که اومدم خبری نبود رفتم...
نذار دست‌خالی برم دیگه...

تو موضوع بگو من مینویسم :))
چشم

Sabi gol 1396/08/07 ساعت 07:55

:)

تازه متوجه شدم پستتون ادامه مطلب هم داره :))

چه خوبه که تنها نیستید.. با خانواده اید...

احتمالا تمام مهاجرینی که وارد ایران هم که میشن علی الخصوص افغانی ها با اینکه هم زبون هستیم چنین احساسی دارن...
اما بشخصه مثل همشهری های خودم بهشون احترام گذاشتم و برام تمام انسان ها از هر رنگ و نژادی که باشن یه جورن ... چون همه مون اول از همه انسانیم و بنظرم همه مون یکسانیم و با هم برابریم نه من در جایگاه بالاتری قرار دارم نه اون ها...
برخورد خود ادم خوب باشه خوبی میبینه... چرا باید به هم بی احترامی کنیم؟!

شما سومین نفری هستید که به خاطر جای بدش ندیدینش :))
واقعا نعمته که با خانوادم و خداروشکر
خدا خیرتون بده
فرهنگمون باید واقعا عوض شه تو اینجور چیزا

Sabi gol 1396/08/03 ساعت 07:06

جای زیباییست... :)

بله واقعا طبیعت چشم نوازیست

صحرا 1396/08/01 ساعت 12:12

ادیت نکردی!متوجه شدم ادامه مطلب رو دفعه دوم نزدم

جاش بده باید درستش کنم D:

صحرا 1396/08/01 ساعت 12:11

ادیت کردی پستتو؟یه ساعت پیش خوندم میخواستم کامنت بذارم کاری پیش اومد. همسرم با دوستش که کانادا هست گپ میزد اون میگفت کم پیش میاد برخوردای اونطوری ببینی . ما که اینجا هنوز ندیدیم تا در آینده چی پیش بیاد. من حس مسافر دارم چه وقتی ایران بودم چه کابل چه اینجا!
طبیعت زیبابی داره کانادا

ای عجب :(
کانادا طبیعتش عالیه
پدر میگه طبیعت اینجا منو یاد آمریکا میندازه البته

Baran 1396/08/01 ساعت 08:59 http://haftaflakblue.blogsky.com/

آقا من ادامه مطلب رو بعدا دیدم...چشام کم سو شده ننه:

واوووو
مرسی ،خیلی مرسی آقای محمد رضا
+با بخش نخست مطالب تون موافقم...
خیلی نامهربونی ها...خیلی؛یعنی دهن معشوقه رو سرویس کردیم..البته ما ها نه...اونایی که فاضلابهارو روانه رود های جاری کردن..که رود برای به دریا رسیدنه ...
شیرابه های زباله ها..جنگل سراوان رو داره خشک میکنه...
درختهای ما...پراز پلاستیک های رنگی رنگی هست...
انگاری گوشواره و دستبند و گردنبدند...انداختن...
نه عزیز مادر؛اونا رو باد از کنارجاده ورداشته ...زده به شاخه برگهاو گل و گردن...
درخت باید آشیانه داشته باشه

آدمم ازگل کمتر نه به مادر میگه نه به معشوق...
البته میگن معشوق لوس میشه؛زجرمیده....
مزخرف میگن...اونا منطق و معتدل سر شون نمی شه....
وگرنه مولانا هیچ وقت نمی فرمود؛خنک آن قماربازی....
(بقیه اش یادم نیست)
بگذیم؛
ببخشید که بی سرته نوشتم.
خیلی عذرمی خوام

جای ادامه مطلبش بده متاسفانه :))
ای وای :(( ای کاش میشد باعث و بانی این کارارو رسوا کرد و از جامعه اخراج کرد

خیلی هم عالی :) ممنون بابت نظرتون

Baran 1396/08/01 ساعت 08:35 http://haftaflakblue.blogsky.com/

آسمون آبی یه کوچولو نمایانه ودرختها که...
مرسی ممنون بابت تصویر

سلامت باشید :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد