صبح تابستون، وقتی هنوز هوا خنکه، آفتاب کامل بالا نیومده و شهر تو خوابه نازه، یه پسر بچه دبستانی، خوشحال از اینکه مدرسه رفتنی در کار نیست، نشسته کنار پنجره اتاقش و خیره شده به ماشینایی که از اتوبان تهران-کرج میگذرن.
بعضی وقتا هم میشماره ببینه پراید ها بیشتر هستن یا پیکان ها.
منتظره باباش از خواب بیدار شه و بذارتش کلاس فوتبال.
اون پسر بچه منم و الان کلی از اون وقت میگذره، و ای کاش میشد اون روزها تکرار بشن.
چندبار به سرم زده برم یه قدمی بزنم توی اون منطقه، اما امان از مشغله...
هرجاکه فکر میکنی بعدا دلتنگش میشی و در دسترسه برو یه سر بزن بعدا حسرتش تو دلت نمونه
سر بزنم هم میمونه