تقریبا دو سالی میشود که هر جمعه ساعت هفت از خواب بیدار میشوم و راهی محل کار میشوم.
خسته کننده هست.
به خصوص هنگامیکه بین خواب و بیداری از خانه بیرون میزنم و با منظره کوههای برفی و آسمان پاک مواجه میشوم.
زیر لب، فوحشی نثار این زندگی میکنم و راه میافتم.
هنگامیکه میرسم، تقریبا بیکار هستم تا ساعت شش عصر که باید کاسه کوزه ام را جمع کنم و برگردم خانه.
اسمش را گذاشتم جمعههای معکوس،
چون کاملا بلعکس تمام جمعههای خوب دوران کودکیام هست.
محمدرضا، محل کار، جمعههای معکوس...