تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا
تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا

حباب

حبابم رو برداشتم و گذاشتم روی میز کوچیک کنار تختم

با خستگی وصف ناپذیری خزیدم توی تختم

نمیدونم خستگی زیادم به خاطر حبابم هست یا نه

کاش میشد حبابم رو استفاده نکنم یه مدت

نمیدونم چه لجبازی خاصی توی استفاده ازش دارم

همیشه، کل طول روز، دور سرم هست. کمک میکنه

کمک میکنه لجباز باشم، فکر کنم حرف خودم همیشه درسته، کمک می‌کنه فکر کنم همیشه حق با منه

این اواخرا فهمیدم خیلیا مثل من از این حباب‌ها دارن

احتمالا به اونا هم کمک میکنه

دور سرشون میذارن و واقعی هیچی رو نمی‌بینن

امروز داشتم با یکی که مثل خودم از این حباب‌ها داشت جر و بحث می‌کردم

به طرز عجیبی خسته کننده بود بحثمون

کسایی که حباب ندارن خوبن

از روی دلسوزی به آدم لبخند میزنن و بیخیال کش دار کردن قضیه می‌شن

شاید پیش چشمشون احمق یا بچه به نظر میام

اما، خب، میدونین، حداقلش حرف حرف من می‌شه

پسر عمویی دارم که اونم از این حباب‌ها میزد

دیگه نمی‌زنه، از وقتی از زنش جدا شد نمیزنه، میگفت به خاطر حبابش بود که خواستگاری کسی رفت که بهش نمی‌خورد

دوستم سروش هم به خاطر حبابش یه پیشنهاد کار فوق‌العاده رو از دست داد

یا خودم، به خاطر حبابم، درس نخوندم، دانشگاه سراسری رو ول کردم رفتم آزاد، دوستی‌هایی کردم که نباید می‌کردم. تنبلی‌هایی می‌کنم که...

الان خسته تر از اونی هستم که برم سوزن بیارم، بترکونمش و از شرش راحت شم.

باشه برای فردا...

نظرات 4 + ارسال نظر
مبی 1394/11/21 ساعت 11:45 http://inthisworld.blogsky.com

منم یکی رو میشناسم که ازاین حبابها داره، حاضرم نیست از سرش برداره. بهش عادت کرده، میدونه که این حباب داره روزهای خوبشو ذره ذره میمکه و تموم میکنه اما از دنیای بی حباب وحشت داره. کاش حاضر شه حبابو از سرش برداره

خیلی راحت نیست خب...

مه دخت 1394/11/20 ساعت 23:11

نمیتونم...
با کنار گذاشتنش ، سوالِ مبهمِ زندگیم بعد از 8/9 سال فراموش میشه و اگه تا الان دنبالِ یه راهی واسه رسیدن به جوابش بودم ، به فراموشی سپرده میشه
نمیدونم...دیگه شاید باید از "انتظار" هم گذشت و فراموش کرد
_________
شاید بهترین راه همین باشه...میتونی از عهدش بر بیای؟

نه
نمیتونم
نمیخوام یا نمیتونم
نمیدونم

مه دخت 1394/11/20 ساعت 22:42

10 خط اول دقیقا دقیقا حرفایی بوده که من میخواستم این مدت بزنم ولی هیچ واژه ای کنار هم قرار نمیگرفتن که همین جمله ها نوشته بشن
وااااااااااای خدای من...اینا همون حرف هایی هست که من باید بزنم ولی به زبونم نمیومد...ممنون(خخخخ)
من به خاطر همین حبابی که از زبونِ من گفتین ، چه حماقت هایی که نکردم...دلیلِ همین رفتارای بچگونم هم همینه...همین که توی گوشم مرتب وِز وِز میکنه و زندگی کردنُ ازم گرفته...برنامه هام بهم ریخته و من یه آدمِ دیگه شدم...
یه آدمِ کاملا متفاوت با اون چیزی که قبلا بوده و کمی غیر منطقی ، حداقل واسه اطرافیان...
نمیدونم...شاید نیاز باشه این ذهنِ حبابیِ خودمُ کنار بزارمُ از شرش خلاص بشم

بیا با هم قرار بذاریم جفتمون سعی کنیم کنارش بذاریم

سلام
متاسفانه خیلی از ماها از این حباب ها داریم ...کاش می شد در اولین فرصت ممکن بترکونیمش...
شاد و موفق باشید

بله متاسفانه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد