تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا
تلخ تر از قهوه

تلخ تر از قهوه

روزنوشت های یک عدد محمدرضا

پایان

خواستم بدون پایان بگذارمش بلکه شاید روزی باز به سرم زد برگردم، اما دلم نیامد. همیشه گفته ام وقتی یک وبلاگ رها شده میبینم دلم میگیرد، میخواهم بدانم آن آدمی که این قصه را چند سال قبل نوشته الان کجست؟ چه بر سرش آمده؟ اوضاع و احوالش خوب هست؟ اصلا زنده هست؟ اصلا چه دلیلی داشت که این وبلاگ بی گناه را بی سرپرست رها کند و بی هیچ دلیلی برود؟

بعد از مدتی نه چندان بلند و نه چندان کوتاه، منم به آن درجه رسیدم که وبلاگی را رها کنم و بروم پی ادامه داستان. شاید خیلی مسخره به نظر برسد که ادامه این وبلاگ چه تضادی با دنبال کردن داستان دارد؟ اما دارد. باور کنید تضاد دارد. وقتی به شهر ارواح وبلاگ ها نگاه میکنم، چیزی جز داستان های تکراری و غمناک روزنوشت های از سر بی‌حوصلگی چیزی نمیبینم. زمانی بود که طلب میکردم این جو را. زمانی بود که کسی را از دست داده بودم و زندگی برایم به تلخی قهوه شده بود و این جو آرام و ساکن و خسته آرام ترم میکرد. اما هر چیزی جایی و حدی دارد. آهنگ غمگین برای اوقات غم خوب است، نه برای کل عمر و شادی و ... . روزی باید پلی لیست های قدیمی را کنار گذاشت و دنبال چیزهای تازه رفت.

جدا از حرف های بالا، چیز تازه ای برای تعریف کردن ندارم، آن هم در بلاگی که هر بار بازش میکنم بیشتر دلتنگ میشوم، با پس زمینه مورد علاقه ام از تهران و آهنگی که صدای خوشی و شادی این شهر درونش نهفته هست.

من هم احتمالا دانشگاه میروم، یا دکتر میشوم یا نمیشوم، زن میگیرم، شاید طلاق هم بگیرم و بعد از عمری به خاک باز میگردم. شاید در این بین دل کسی را هم شاد کنم، دل کلی آدم را بشکنم، شاید تاثیری مفید بگذارم بر جامعه، قطعا به افرادی حسادت میکنم، و افرادی پیدا میشوند که به من حسادت کنند. قصه کمابیش برای همه یکی هست به هر حال. مقدار و شدت هر واقعه در زندگی هر کس فرق میکند. پس اگر دیگر هیجوقت ننوشتم و میان چای نوشیدن های عصرگاهی یا موقع خریدن پرتقال یاد من افتادید و به سرتان زد که "الان کجا میتواند باشد و چه میکند؟"، به خودتان نگاه کنید، و مطمئن باشید قصه من خیلی دورتر از قصه شما نیست، چند فصل عقب یا جلو تر شاید باشم فقط.

و خدارا چه دیدی، شاید جای دیگری پیدا کردم و بعد از مدتی شروع کردم به نوشتن. شاید به زبانی دیگر، با هدفی دیگر، با سبکی دیگر یا با وسیله ای دیگر. اگر کاری با من داشتید احتمالا من را اینجا میتوانید پیدا کنید.

اگر هم به دنبال نحوه درست کردن قهوه میگشتید و گوگل اشتباها شما را به اینجا کشاند، من متاسفم :) همیشه این اشتباه را میکند موتور جستجوی ابله.

مواظب خود و خوبی هایتان باشید :) آینده هم روشن است، نیست؟


محمدرضا، ساعت ۱۷:۱۱ دقیقه ۲۸ ژانویه ۲۰۱۸ - تورنتو

ریکاوری

کی گفته وبلاگ خطرناک نیست و آدم به وبلاگ معتاد نمیشه؟ من شدم. اینو اون وقتی فهمیدم که به خودم اومدم دیدم روزی ۲۰ بار هی میام بلاگ اسکای ببینم نظر جدید ندارم؟ کسی چیزی ننوشته؟ از کجا چه خبر؟

به خودم گفتم تو اینستا و فیسبوک و غیره و ذلک رو هم که پاک کردی چون ترسیدی دیدی زیادی غرق این دنیای مجازی مسخره شدی، پس تو را چه می‌شود؟

گفتم تف به این هورمون دوپامین که جوونی ما رو به باد داد، به هر چی میرسیم هی معتادش میشیم. ای عجب

گفتم خب چه کنم چه نکنم؟ رفتم درمورد دوپامین خوندم. ورزش، معاشرت با مردم، سحرخیزی و ... باعث ترشح دوپامین میشن.  دیدم من هیچکدوم از این کارارو نمیکنم. پس طبیعیه اعتیادم به وبلاگ بیشتر از حد منطقی باشه. تصمیم گرفتم هم ورزش کنم هم کله صحر پاشم هم معاشرت کنم هم یه مدت اینجا هم نیام.

صبحا ساعت ۶ پامیشم میرم یک ساعت ورزش،  یه دوش آب سرد میگیرم (خیلی دردناکه این قسمتش)، میرم کلاس زبان، برمیگردم خونه، درس میخونم، باز شب میرم کلاس زبان (کلاس زبان شبم داون تاون هست که من عاشقشم، مخصوصا الان که فهمیدم شبش چه باحاله)

باور کنید هنوز باورم نشده چقدر شاداب تر شده زندگی برام. از زندگی نباتی نجات پیدا کردم.

و فعلا وبلاگ رو در روزها و ساعت های مشخصی قراره چک کنم (هرچند درستش اینه حدود یک ماه اصلا چک نکنم تا مغزم برگرده به حالت قبلیش). پیشاپیش ببخشید اگه دیر میام یا دیر نظر تایید میکنم یا خوشه ای نظر میدم یا نظر نمیدم.

مراقب خوبیاتون باشید

تقدیم به او که جان‌پناهی از عشق ساخت

نه، او، آن یاران دیرین نیست که در وصفش غزل‌ها و مثنوی‌ها سروده می‌شود، او، مادربزرگ عزیزتر از جانم است.

خدا نگهت دارد برایمان عزیزم. تمام عشق‌هایی که در سر دارم در مقابل عشقی که تو نثار من کردی هیچ است. به یادت هستم، به یادم بمان...

باز هم قالب

یکی از بزرگترین مشکلای من تو زندگی اینه که خیلی زود از یه چیزی به صورت بصری خسته میشم.

 یادمه روزی که قالب قبلیمو گذاشتم با خودم گفتم "وای چقدر خوبه این همونیه که می‌خوام". امروز اما با خودم میگم "چی بود اون قبلیه همش سفید و بی روح بود". خلاصه درگیریه ادامه داره...

و بله باز هم در مورد تهران هست... زیبایی‌های بصری تهران بیشتر از هر شهر دیگه‌ای به خونم میخوره. عکس رو یک روز صبح زود از پارک نهجل البلاغه گرفتم. اولین و آخرین روزی که با ساسان صبح زود پاشدیم که مثلا ورزش کنیم.

باز هم زلزله اومده تهران اما خداروشکر مثل اینکه خسارت نداشته، بیچاره ایران. امیدوارم زودتر این زلزله‌ها تموم بشه.

راستی اگر فکر می‌کنید متن ها کوچیک هستن Ctrl و + رو بزنید تا بزرگتر بشن.

برف

۱- الان که دارم این پست رو مینویسم دما ۱۱- درجه سانتی گراد هست، لابد فکر میکنید خیلی سرده، اما نه. شبیه حکایت آب که از سر بگذرد چه یک وجب چه صد وجبه (درست گفتم دیگه؟). یعنی سرده دیگه، حالا چه میخواد صفر درجه باشه چه میخواد ۱۱- درجه باشه. خیلی فرقی نداره. فقط باد هست که مهمه. اگه باد باشه (که اکثرا هست) پدر آدم در میاد :)


این فیلم رو دیروز پری‌روزا گرفتم. برف مثل شلاق میزنه، که البته معلوم نیست تو فیلم :)


۲- تولد عیسی مسیح مبارک

۳- امروز Boxing Day هست، چیزی شبیه Black Friday اما مخصوص کانادایی ها. تخفیف ها بهتر از Black Friday بود. فروشگاه ها در حال ترکیدن بود، مخصوصا لوازم الکترونیکی...

تنها ترین نهنگ دنیا

نهنگ ۵۲ هرتزی، نامی بود که دانشمندان پس از ضبط صدایش برای او در نظر گرفتند. محدوده صوتی آواز وال‌های آبی بین ۱۵ تا ۲۰ هرتز است در حالی که آواز این نهنگ فرکانسی معادل ۵۲ هرتز داشت، در نتیجه توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود... این نهنگ که به خاطر فرکانس صدایش «۵۲ هرتز» نیز نامیده می‌شود، تنهاترین نهنگ دنیا خوانده می‌شود که هیچ پاسخی برای نغمه‌های عاشقانه‌اش دریافت نمی‌کند. «۵۲ هرتز» نه تنها در فرکانسی به مراتب بالاتر می‌خواند، بلکه بسیار کوتاه‌تر و به دفعات بیشتری نسبت به دیگر گونه‌های نهنگ می‌خواند، تو گویی به زبانی صحبت می‌کند که تنها خود آن را می‌فهمد و عجیب‌تر آنکه در انتخاب مسیر مهاجرت خود هم هرگز مسیر سایر نهنگ‌ها را انتخاب نمی‌کند.

این داستان شاید حکایت تنهایی خیلی از ما باشد ، سخن گفتن و زیستن در آواها ، رویاها و دنیاهایی که توسط دیگران قابل دیدن، شنیدن و درک کردن نیست.

گروه iday که یک گروه موسیقی روسی می‌باشد با الهام از زندگی این نهنگ یک قطعه ساخته‌است که از صدای ضبط شده همین نهنگ تنها هم در این قطعه استفاده شده است. صدای پس زمینه آهنگ آوای تنهاترین نهنگ دنیاست.


آهنگ


منبع: تهران پادکست

زندگی ناعادلانه‌ی یک درسا

رو کرد به پنجره و گفت :"راستی عجب هوایی هست امشب، بریم یه قدمی بزنیم؟"

شقایق گفت "زشت نیست همه اینجان ما بریم بیرون؟"

کیارش گفت "ما کارای قشنگمون چه گلی به سرمون زده که..." صدای خنده شقایق و محسن نذاشت جمله‌اش را به پایان برساند. با خودم گفتم چه تیکه کلام آشنایی! "کی اینو میگفت همش؟"

شقایق با هیجان گفت: "وای دیوونه یادت نیست؟ فیزیک ۲، طباطبایی، اون استاد بداخلاقه که روسیه درس خونده بود"

محسن گفت: "ولی استاد بودا! خداییش هیچکی تو کل اون خراب شده استیل استادی نداشت جز اون" مکثی کرد و با خنده گفت: "آقا بهش چی میگفتیم؟ طب‌طب؟" بعد هم هار هار همه خندیدند.

کیارش باز اصرار کرد: "بابا پاشید بریم بیرون حیفه هوا"

شقایق هم باز انکار کرد: "وای کیارش بیخیال بابا"

محسن هم در حمایت از شقایق گفت: "بابا نشستیم حالا، اصلا کی هوای تهران خوب بوده که این بخواد بار دوم باشه"

محسن از آن خسته‌های روزگار بود، اگر جایی می‌نشست بلند شدنش با حق تعالی بود. البته خسته اسم مودبانه‌اش است. برای اینکه خیلی از به زبان آوردنش شرمسار نشویم و خیلی به پسرهای دانشکده رو ندهیم از خسته استفاده میکردیم. ظاهرا همانطور خسته مانده... . به نظرم ما آدم‌ها در طول زندگی‌مان خیلی عوض نمی‌شویم، همانطور که قیافمان بزرگ شده همان قیافه‌ی نوزادیمان است، اخلاقمان هم همان بزرگ شده‌ی اخلاق کودکیمان است. شاید برای همین است که میگویند بعد از سنی، تغییر در اخلاق ناممکن است، و چه ناعادلانه... کاش چیزی شبیه جراحی پلاستیک برای اخلاق وجود داشت.

در همین فکرها و تحلیل‌ها بودم که جناب خسته با حالتی شیطانی فرمودند: "تو و درسا برید ما هم حالا میاییم". ای کاش فرصت و شرایطش بود تا مشتی وسط صورتش مینشاندم و سرش داد میزدم که "تو فکر کردی که هستی؟ دلقک بازی هم حدی دارد! حالم از دلقک‌های وقت نشناسی مثل تو به هم میخورد"، اما فقط گفتم: "نه مرسی منم خوبم".

خوبم؟ معلوم است که نه! بعد از ۱۵ سال کنار کسی نشستم که ۲ سال از زندگی‌ام را هر شب و هر روز فکر میکردم قرار است شوهرم باشد و با هم تمام دنیا را بگردیم و به پاریس برویم و با ایفل عکس بگیریم و ۲ سال هر شب با خیال بقل کردن او خوابم میبرد، بعد از ۱۵ سال کنار کسی نشستم که تمام کافه‌های انقلاب را با هم زیر و رو کردیم و با سنگ فرش به سنگ فرش جلوی در دانشگاه خاطره ساختیم و اسممان را به عنوان یادگاری روی پنجاه و چهارمین چنار غربی ولیعصر هک کردیم، بعد از ۱۵ سال کنار مردی نشسته‌ام که زمانی پسر بچه‌ای ۱۹ ساله بود و من شاهد ۲ سال بزرگ‌تر شدن و تغییراتش بودم.

نداهای درونی شروع شد... چرا آمدی به این دور همی؟ الان چه فکر میکند؟ چرا خوب نیستی؟ او هم خوب نیست؟ چرا اصلا او آمد به این دورهمی؟ ...

تصمیم گرفتم دهقان فداکاری شوم برای این قطار بی انتهای سوال‌های بی‌جواب.

به محسن نگاه کردم و گفتم: "من شقایق رو میدونم، اما شماها رو ازتون خبر نداشتم این مدت، چیکارا کردید؟ اصلا هرکی از خودش بگه"

نفس راحتی کشیدم که بدون لرزش صدا حرفم را بیان کردم.


ادامه دارد؟

پی نوشت: والا دو دل شدم ادامه بدم داستانه رو یا نه. خیلی لوسه :) اصلا من آدم داستان نیستم بابا. یه سناریوای تو کلم بود نوشتم

امروز دلم عشق است، فردای دلم معشوق...

امروز جمال تو سیمای دگر دارد / امروز لب نوشت حلوای دگر دارد

امروز گل لعلت از شاخ دگر رستست / امروز قد سروت بالای دگر دارد

امروز خود آن ماهت در چرخ نمی‌گنجد / وان سکه چون چرخت پهنای دگر دارد

امروز نمی‌دانم فتنه ز چه پهلو خاست / دانم که از او عالم غوغای دگر دارد

آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش / کو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد

رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا / کو برتر از این سودا سودای دگر دارد

گر پا نبود عاشق با پر ازل پرد / ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد

دریای دو چشم او را می‌جست و تهی می‌شد / آگاه نبد کان در دریای دگر دارد

در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم / این جاش چه می‌جستی کو جای دگر دارد

امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق / امروز دلم در دل فردای دگر دارد

گر شاه صلاح الدین پنهانست عجب نبود / کز غیرت حق هر دم لالای دگر دارد


از دقیقه ۱:۴۲ قشنگ میشه -> اینو میگم

چند چیز کوچک و یک چیز بزرگ

- چه خبر؟ برف اومده تا کمر. از دیشب یکسره داره میباره. قراره ۱۰ - ۱۵ سانتی بشینه رو زمین... دارک ساید آف تورنتو...


یک مسئله ای که با این شهر دارم این هست که کوه ندارد، برای همین برای تشخیص شمال و جنوب هی باید گوگل مپز رو چک کنم. معضل بعدی اینه که این همه برف بیاد و نریم اسکی؟ حیف نیست؟ شاید برای همینه بیچاره ها عاشق هاکی شدن. وگرنه کدوم آدم کوه داری میری دنبال هاکی...

- حال و هوای کریسمس هست. اولین بار هست در حال و هوای کریسمس هستم. قدیم تر ها هر ایرانی‌ای که راجع به کریسمس پستی میذاشت فورا بلاکش میکردم :) به جز آگاته، که مسیحی بود خب اون :)

- دیشب بعد از مدت ها داشتم برق بازی میکردم. نفهمیدم زمان چگونه گذشت. چرا من دیوانه‌وار به کامپیوتر و الکترونیک عشق میورزم؟ دارم منشا عشق ورزیدن رو پیدا میکنم شاید بتونم مغزم رو گول بزنم از زیست هم خوشش بیاد. وگرنه کار هر بز نیست خوندن لیپید و آمینواسید و بایوشیمی و ... گاو نر می خواهد و مرد کهن.

اندر باب پروژم بگم: نمایشگر موبایل نوکیا ۵۱۱۰ را به کار گرفتم تا روش چیزی بنویسم یا عکسی چاپ کنم و از اینجور قرتی بازی ها...

البته خیلی پروژه مزخرفی بود، نه خازن میخواست، نه مقاومت نه دیود نه محاسبات الکترونیکی. همینجور مستقیم وصلش میکردیم به سی پی یو :| اصل کارش برنامه نویسیش بود. بگذریم...

- این روزا هوس/حوس (لعنت به این کلمه، چرا یادش نمیگیرم) کردم یه چیزی بسازم. یه ماشین قدیمی بهم بدن بگن بهش برس، یه لپ تاپ با قاب چوبی بسازم، یه آینه هوشمند بسازم و ... 

- یک کتابی شروع کردم به خوندن به نام Your Brain on Porn-Internet Pornography and the Emerging Science of Addiction. کتاب خیلی خوبیه، چون از نظر کاملا علمی بررسی کرده قضیه رو. تو فکر بودم در راستای اون پروژه که چند پست قبل تر نوشته بودم این کتاب رو ترجمه کنم و پخش کنیم تو وب فارسی. ولی خب تنهایی نشدنی هست. اگر خودتون حوصله دارید قسمتی رو ترجمه کنید یا کسی رو میشناسید لطفا بگید که این کار رو شروع کنیم :) رو اسم کتاب هم کلیک کنید میتونید دانلودش کنید یه نگاهی بهش کنید.

مهم نیست انگلیسیتون خوب باشه یا نه. بالاخره گوگل هست. خیلی مهمه ها ساده ازش نگذرید :) به امید کسی نباید نشست تا یه قدمی برداشته بشه.

در باب بودن یا نبودن

خیلی اتفاقی فیلمی دیدم به نام Gran Torino و نظرم راجع به اینکه فیلم دیدن وقت طلف/تلف کردنه عوض شد، یه خورده.

فیلم جالبیه. از Clint Eastwood خوشم میاد به خاطر فیلمای وسترنی که بازی کرده. حیف پیر شده، ای کاش ما آدم ها نه میمردیم نه پیر میشدیم.

خیلی اوقات وقتی به مرگ کسی یا خودم فکر میکنم، میبینم گریه‌ای که بعد از مرگ برای کسی میکنن از روی خودخواهی هست. گریه نمیکنیم چون نگران شرایط و وضعیت اون شخص هستیم، گریه میکنیم چون نگران خودمون هستیم: کی جاشو پر میکنه واسمون؟

حتی مادری که بالا سر جنازه بچش داد و فریاد میکنه تمام حرف حسابش اینه که آقا من بدون بچم نمیتونم زندگی کنم، هیچوقت گریه نمیکنه برای اینکه نگران سرنوشت بچش باشه، گریه نمیکنه و نمیگه کاش اون دنیا که میگن راست باشه و بچم جاش خوب باشه.

و چقدر جالبه که آدم از روی مرگ کسی حس خودخواهیش تحریک بشه، مثل اینکه بری مکه هی حوس/هوس گناه کنی. شگفتا...


پی‌نوشت: البته من نمیدونم تو فکر مادری که داغ بچش رو داره چی میگذره، از روی شواهد و فریاد هاش این نتیجه گیری رو میکنم.